به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

این توضیحات و عنوان از ویرایش قالب ، قابل تغییر است.

مکان تبلیغات شما

امکانات وب

-->-->-->

پر مخاطب ها

    عضویت

    نام کاربري :
    رمز عبور :

    دانلود آهنگ های قدیمی دزفولی مارضایی سبک موسیقی غمگین

    سلام دوستان گلم امروز میخوام نوعی از موسیقی محلی رو به شما معرفی کنم این نوع موسیقی مارضایی رو به شما معرفی کنم که مربوط به شمال خوزستان و شهر دزفول هستش این موسیقی که با لهجه ی شیرین دزفولی خوانده میشه یه نوع آهنگ غمگین است که در زمان های عزاداری و مراسمات تدفین خوانده میشه که بسیار سوزناک و ناراحت کنندس. این سبک که معمولا بدون موسیقی است و فقط به صورت سولو و تک خوانی است که ممکن است در کنار آن به صورت ناله و شیون ها خوانده شود.بسیاری این نوع از سبک آواز خوانی را لری می دانند ولی اینگونه نیست و قدمت بسیار زیادی در شهر قدیمی و کهن دزفول دارد.

    دانلود آهنگ مارضایی دزفولی - وحید تاج

    سبک موسیقی محلی در بین مردم تمامی کشور ها از محبوبیت بالایی برخوردار است این نوع از موسیقی مستقیما با فرهنگ آن جامعه آمیخته می شود حال در مورد مردم ایران و از همه مهمتر مردم با استعداد شهرستان دزفول هم اینگونه است بسیاری از سبک موسیقی را شامل میشود مثل آهنگ مارش و مارضایی که نقطه ی مقابل هم هستند در آهنگ مارش که برای ایام شاد و جشن ها خوانده می شود و مارضایی هم که قبلا گفتیم برای ایام سوگواری و ناراحتی خوانده میشود.این آوار یکی از دلنشین ترین نوع تک خوانی است که مطمئنا اشک شما را در خواهد آورد.

    اگر بخواهیم یکی از این نوع آواز خوانی را به شما نشان دهیم حتما نام وحید تاج خواننده سنتی موسیقی ایرانی به گوشتان رسیده یک دزفولی اصیل که در کارنامه خود آثار بسیاری دارد و یکی از معروفترین خوانندگان موسیقی سنتی کشور عزیزمان ایرانی است.وحید تاج ۱۷ آبان سال ۱۳۶۲ در دزفول متولد شده وی فارغ‌ التحصیل لیسانس موسیقی و فوق لیسانس آهنگسازی از دانشگاه سوره تهران است.تمامی آهنگ های مارضای و دانلود آهنگ جدید را از وب سایت سمفونی دانلود کنید.

     
    جواد
    چهارشنبه 30 بهمن 1398 - 21:16
    بازدید : 7451

    چالش جدید کلیسا و کودک شیطانی

    مارپلا به کودک داروی خواب آور داده بود و اون خوابش برده بود بخاطر اون در آغوش گرفته بود و می دوید و بالاخره به کلیسا رسید  مطمئنا تا حالا همه فهمیده بودن کودک گم شده و پلیس و گارد سطلنتی کاخ دنبال بچه می گشت مارپلا در کلیسا رو باز کرد و سریع گفت پدر روحانی پدر روحانی کجاست؟ یکی از زنان راهبه سریع رفت صداش کرد پدر بعد از تعریف جریان توسط مارپلا گفت تنها راهش اینه که اونو مقابل مجسمه مریم مقدس بزاریم اگه از خواب بیدار شد و عصبانی شد اون همونه!
    یکی از راهبه ها سریع گفت اگه بیدار بشه چه اتفاقی میوفته ؟
    پدر بعد سکوت عجیبی گفت هممون می میریم!
    پدر کودک رو به سمت مجسمه می برد که مارپلا گفت صبر کن! پدر به مارپلا نگاه می کرد که مارپلا گفت اگه اون خودش باشه و هممون رو بکشه کی قراره به بقیه بگه چند تا از راهبه ها هم بهم نگاه می کردن پدر گفت تو!!!
    مارپلا گفت چی؟ چه جوری؟
    پدر به یکی از دستیارانش گفت برو بالای کلیسا اگه صدای فریاد از پایین شنیدی زنگ کلیسا رو بزن و خودتو پرت کن پایین شاید پات بشکنه ولی اگه بمونی میمیری پدر بعد به مارپلا خیره شد و گفت از کلیسا دور شو تا جایی که می تونی اگه صدای زنگ رو شنیدی بدون خودشه! سریع برو واتیکان.
    مارپلا سریع از کلیسا خارج شد و به سمت پارک آن سمت کلیسا دوید که ناگهان....
    در اون طرف این اتفاق شیاطین داشتن دومین قتل خودشون رو انجام میدادن قتل پاپ واتیکان پارت بعدی زمان قتل پاپ از زبان خودش خواهد بود....

    جواد
    پنجشنبه 19 دی 1398 - 14:07
    بازدید : 761
    برچسب‌ها : داستان ترسناک,

    مارپلا پشت بوته ی درخت ایستاده بود به کلیسا نگاه می کرد جمعیت انبوهی توی پارک بودن که ناگهان ماشین های پلیس و کاخ سلطنتی رو دید که مقابل کلیسا ایستادن قبل از اینکه پیاده شن صدای زنگ کلیسا خورد مردم به ماشین های پلیس نگاه می کردند که ناگهان یکی از راهبه ها خودشو از بالای کلیسا پرت کرد پایین ، مارپلا به خودش لرزید و سریع گفت مسیح خودت کمک کن !! همه گوشیاشون در آورده بودن و فیلم می گرفتند غافل از اینکه عامل این اتفاق قاتل خود این مردمه!!!
    مارپلا بی درنگ سریع به خواهرش سوزان که توی شرکت هواپیمایی کار میکنه زنگ زد و گفت:
    سلام سوزان یه زحمتی دارم برات
    _سلام خواهر چیشده؟
    می خوام برام بلیط ایتالیا رم رو بگیری باید برم واتیکان
    _اوه خواهر مگه خبر نداری؟
    از چی؟
    _پاپ به قتل رسیده تمامی پرواز های رم رو کنسل کردن.

    مارپلا توی دلش با خودش میگفت: اوه خدای من زود تر از اون چیزی که فکرشو می کردم آخرالزمان شروع شده.....
    _الو الو خواهر
    سریع مارپلا گوشی رو دوباره گرفت و گفت بلیط شهر دیگه ای هست .
    _آره الان واست نزدیک ترین شهرو بلیطشو میگیرم ، عکسشو می فرستم بای
    خداحافظ

    مارپلا باید سریع از اونجا دور میشد .....


    مرگ پاپ
    این قسمت مربوط به مرگ پاپ و از زبان خودش می باشد. (( شیاطین پاپ را کشتند تا یکی از انسان های وابسته به خود را به مقام او بیاورند.))
    خسته بودم بعد از یه سخنرانی طاقت فرسا روی صندلی چوبی توی اتاق نشستم و از پنجره به میدان بزرگ واتیکان نگاه می کردم تلویزیون رو روشن کردم اخبار خاصی نمیداد طبق معمول اخباری از تحریم و بمب اتم و.... بین خاورمیانه و آمریکا بود ، زنگ در خورد سرباز گفت : قربان زمان عبادت شما توی کلیساست ! تعجب کردم چرا تنها بود اما با این حال زمانی واسه ی تعجب نداشتم باید سریع تر به عبادت می رسیدم قبل از اینکه زمان بگذره بعد یکم پیاده رفتن به کلیسا رسیدیم سرباز در رو باز کرد من داخل شد با تعجب هیچکس داخل کلیسا نبود برگشتم به سرباز بگم که چرا بقیه نیستند که یهو در کلیسا از پشت محکم بسته و قفل شد.
    داخل کلیسا تاریک بود و با شمع های روی دیوار فضا کمی روشن بود ناگهان متوجه چیز عجیبی شدم صلیب ها روی دیوار همشون برعکس شده بودند ترس من رو فرا گرفت و سریع شروع کردم به زمزمه ی  نام خدا و کمک خواستن ازش ،  شعله ی شمع ها تکون می خورد مثل زمانی که به آتیش باد می خوره اما هیچ بادی توی کلیسا نبود مقابلم مجسمه ی مریم مقدس قرار داشت که صلیب توی دستش برعکس شده بود و ناگهان توی دل تاریکی یک دست از پشت مجسمه روی دهن مجسمه مریم مقدس رفت دست سیاه رنگ با ناخن های دراز به رنگ قرمز سوخته سر مجسمه رو کند و انداخت زمین  و سریع شمع ها خاموش شدن اوه خدای من این یه نشونه ی وحشتناکه نشونه ظهور ضد مسیح  با خاموش شدن شمع ها نتونستم پشت مجسمه رو بیینم به سمت در برگشتم فریاد می زدم و کمک می خواستم که...

    جواد
    پنجشنبه 19 دی 1398 - 14:06
    بازدید : 727
    برچسب‌ها : داستان ترسناک,

    صدا پاشنه کفش و استخوان در گوشم نجوا میکند . بی صدا اشک میریزم و ناله میکنم همه درد ها فراموش شدند اما درد کودکم ....

    .
    .
    زهره میخندد
    چشمانم میسوزند
    گلویم درد میکند.

    ادامه مطلب
    جواد
    پنجشنبه 19 دی 1398 - 14:05
    بازدید : 697

    سلام کسری هستم .16 سالمه از تهران . این داستانی که مینویسم کاملا واقعی هستش و اصلا از خودم در نمیارم . من و چند تا از بچه های محلمون قرار گذاشتیم که هر شب یکی از بچه ها بقیه رو دعوت کنه که برن بالا پشت بوم و غذا بخورن . اون شب نوبت من بود که بچه هارو دعوت کنم و از اونجا که ما خونه مال خودمون بود هیچ مانعی نبود که 5 نفر رو بگم بیان بالا که باهم خوش بگذرونیم . خلاصه من گفتم که بچه ها ساعت 10 بیان خونع ما بچه ها نیم ساعت طول کشید که جمع شن و سر جمع ساعت 11 مهمونیمون شروع شد یکم
    باهم حرف زدیم (حرف های ترسناک راجب روح و..) من غذا رو اوردم و خوردیم ساعت تقریبا 12بود که من گفتم:"بچه ها بیاین احضار روح کنیم من تختشو دارم " یهو رضا و امیر که از همه ترسو تر بودن گفتن که :"کسری جون مادرت دوباره او مسخره بازی هارو شروع نکن " گفتم:" خفه شو بابا ترسو. بهشون بر خورد و گفتن که پس بیار. اوردم راستش خودمم یکم میترسیدم اما به روی خودم نیاوردم شروع کردیم. از چیزی که دیدم خیلی تعجب کردم اون پیاله بدون هیچ فشاری داش حرکت میکرد . ما واقعا ترسیدیم و نمیدونستیم چیکار کنیم همه سریع پیچوندن و رفتن منم از ترس رفتم خون

    جواد
    يکشنبه 21 مهر 1398 - 18:33
    بازدید : 913

    سلام،من 17 ساله از مشهد
    قضیه مال دو سال پیشه که تازه اسباب کشی کرده بودیم و تو محله جدیدمون یک خونه خرابه بود و عجیب بود که تخریب نکرده بودن هیچکی هم توش نبود
    ساعت 12 شب بود که به خونه
     جدید رسیدیم من واسه گشت زدن تو محله داشتم همینجوری تو خیابون راه میرفتم و به خونه هه رسیدم 
    به سرم زد که برم توشو بگردم ولی ترسیدم و تا درو کردم که بیام داخلش بیرون رفتم 
    داشتم از خومه دور میشدم که احساس کردم یک چیزی پشت سرم داره میاد
    مضطرب شدم ، با ترس اومدم پشت سرمو ببینم و وقتی برگشتم به معنا واقعی کلمه سکته رو زدم موجودی دیدم با صورت تقریبا محو و چشمایی که بهم زل زده بودن
    خشکم زده بود نمیدونستم چیکار کنم فقط جیغ میزدم
    وقتی همسایه هامون اومدن از هوش رفته بودم
    وقتی پا شدم ماجرا رو گفتم
    همسایمون اقا نادر میگفت اون خونه مال زنی بوده که شوهرش بهش خیانت میکنه و اونو تو اتیش میسوزونه
    شب که رفتیم تشکا رو پهن کنیم  و بخوابیم احساس کردم یک چیزی سعی داشت میکرد که هولم بده و من سریع دویدم چراغارو روشن کردم ولی چیزی نبود
    فکر کردم که انگار من توجه اون رو جلب کرده بودم .
    همینجوری اذیتم میکرد تا که عصبانی شدم و رفتیم پیش سید محلمون و اونم چندا تا حرف بالا سرم گفت و ازون موقع ندیدمش و ازون محله هم رفتیم .
    ممنون که خوندید

    جواد
    يکشنبه 21 مهر 1398 - 18:27
    بازدید : 802

    مطلبی که شاید کمتر کسی بهش توجه کرده،

    بیکینی باتم یا همان بیکینی نام جزیره ای کوچک در دریاهای آمریکا بود که آمریکا به مدت ۴ سال بمب های اتمی و هسته ای و اصلحه های هسته ای خودش رو رو این جزیره آزمایش میکرد،اما این عمل بخاطره موردی عجیب متوقف شد،دانشمندان و سازندگان اصلحه دیدند که موجودات آن منطقه به طور شگفت انگیزی غول آسا و برخی دیگر شبیه به یک موجود دریایی نبودند،
    کارتون باب اسفنجی و شهر بیکینی جایی که ماهی ها لباس میپوشند،جایی که ماهی ها همبرگر میخورند،آیا این بیکینی باتم همان جزیره ی وحشت ناک بیکینی میباشد؟آیا باب اسفنجی هم یک موجود فراطبیعی است؟!

    جواد
    يکشنبه 21 مهر 1398 - 18:24
    بازدید : 818
    برچسب‌ها : حقایق عجیب,

    پارت 24 عشق.خون.مرگ 
    نقاب سعید کنده میشود و با صدای تقی بر روی زمین جای میگیرد به چشمان بخیه زده اش نگاه میکنم چشمانی که اینک مانند درز لباس به هم دوخته شده اند . رویم را به سمت سینی میگردانم قیچی کوچک در گوشه ظرف نظرم را جلب میکند . ان را بلند میکنم .

    ...

    ..

    .

    فندک را زیر قیچی میگیرم . پس چند دقیقه ان را بلند میکنم دستانم را میسوزاند.

    قیچی را به سمت  چشمانش میبرم . ان را روی نخ ها قرار میدهم شروع به بردین میکنم از سعید صدایی در نمی اید شاید مرده است

    قیچی گیر میکند. سعید ناله میکند . شروع به نفس نفس زدن میکند .

    به ان نگاه میکنم به قیچی و به پلک که در ان گیر کرده است. قیچی را بیرون میکشم

    پوست همرا با قیچی کش میاید و بعد از قیچی جدا میشود. 

    با انگشتان دست راستم  چشمش را باز میکنم و به مردمک اش نگاه میکنم به وسیله  در دست چپم خیره میشوم 
    تیغ اصلاح صورت ان را در میان چشمش میگذارم و به سمت را ست میکشم. 
    سعید میلرزد و پس از ان فریادی گوشخراش سر میدهد. 
    به مایع سفید و لجزی که به رنگ خون است و بر روی دستم جای گرفته است . نگاه میکنم . و ان را با پشت پیراهنم پاک میکنم.
     سعید با دندان قروچه و لرز میگوید:من....و .... بکش
    چرا ...عذابم ... مید...ی
    +به این زودی از بازی خسته شدی
    صدای خچی از خود در میاورد 
    +اما صبر کن میخوام ببینم این توپ فلزی چرا اینجاست
    شاید باید مجبورت کنم بخوریش یا شایدم  فقط باید اونو نزدیک صورتت کنم بزار ببینم چه کار میکنه

    دهن سعید به زور باز میکنم  توپ کوچک  را به درون دهنش هول میدهم اما قبل از اننکه دستم را بیرون بیاوردم ان را گاز میگیرد
    جیغی بلند و بنفشی سر میدهم و بعد با دست ازادم  در سینی حرکت میدهم  دستم به سوزن تیز میخورد سرنگ تزریق را بر میدارم و کنار دهنش روی لپش فرو میاورم سوزن بدون هیچ گونه مقاومتی تا اخر در گونه او فرو میرود.
     به چشمه خون نگاه میکنم . که همرا با مایع  سبز خارج میشود. 
    دستم را بیرون میکشم  از ان خون میاید پارچه ای از پیراهن خونی ام جدا میکنم و دور دستم میپیچم

    اتفاقی نیفتاده است سعید نیز تکان نمیخورد  انگار ان توپ فقط تزعینی بوده است یا نه فقط برای جای دیگری بوده است

    دستم را به سمت دو میله تیز و نازک میبرم

    پای سعید را نوازش میکنم اما بعد یکی از ان ها را در ان فرو میکنم و میچرخانم صدایش مثل فشار دادن اسفنج خیس است سعید نیلرزد و صدای ضعیفی از خود بیرون میدهد

    انتهای میله را میگیرم و ان را به سمت خود خم میکنم و به سمت خود میکشم. صدای ضعیف سعید اینک تبدیل به عربده شده است.

    جواد
    شنبه 23 شهريور 1398 - 17:09
    بازدید : 838
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,

    پارت 25 عشق.خون.مرگ 
    میله را به چها جهت میچرخانم
    سعید ساکت شده است
    +خوب با این یع میله چه کنم؟
    نگاهم به گوشهایش میفتد  یکی از ان ها را در دستم میگیرم و مچاله میکنم گوشش نرم است و به راختی خم میشود
    ان را به سمت خود میکشم و میله را با فشار و زور وارو پوست و گوشت بالایی گوشش میشود 
    میله به صورت افقی در گوش سعید  دیده میشود مانند گوش واره

    هر دو طرف میله را با دستانم میگیر م و ان را به سمت خودم میکشم

    گوشت گوش دریده میشود

    و گوش او اینک مانند کاغذی پاره شده به نظر میاید
    خوب فکر کنم به اندازه کافی درد کشیده

    +خوب دیگه نوبتیم باشه نوبت اسیده
    با شنیدن اسید سرش را بالا میگیرد و میجرخاند

    زهره........ زهره ....عاشق...تم منو نجات بده
    اشک هایم روان میشوند او هنوز زهره را میخواهد نه من .
    نه منی که مادر بچشم
    نه منی که یه زمان دوسش داشتم
    صدایم میلرزد : تو کشتیش تو ... همونی که به هیچی پایبند نیست

    *چی زر میزنی ؟ چی برای خودت میبافی روانی
    من هیچوثت کسی رو دوست دارم نمیکشم
    اما... من ...قبل از ا....ینکه کو...ر بشم  دیدم ..دیدم که  تو برای زنده موندت کشتیش،. تو لایق جایی که من هستم هستی نه من
     قوطی که حدس میزنم اسید باشد را با زمیکنم و بر صورت سعید میپاشم 
    استخوان جایی که زمانی بینی اش بود
    استخوانی است  که  دارد در میان شعله های اسید اب میشود به چشمش نگاه میکنم که اینک سفید 
    از سعی فاصله میگیرم به دسته ویلچر تکیه میدهم و به سعید نگاه میکنم

    به صورتش که اینک مانند  ماشمالو در میان اتش میسوزد و اب میشود

    به خاطراتی که روزی باهم ساختیم و به کودکم

    و بعد با صدای افتادن چیزی از جای میپرم

    نگاهم به گوی فلزی میرود

    به گویی که اینک پر از تیغ است وبر یمی از تیغ ها حنجره سعید  به چشم میاید

    ودر سوی دیگر ان تیغ  قسمتی لوله ای خونی چسبیده است  
     چشمم را به کف سرامیکی میدوزم سپس نگاهم را به کاشی های دیوار میدهم که در نور اتاق سیاه به نظر میایند . به جای پدرم نگاه میکنم 
    او رفته است 
    دردی در سرم میپیچد و بعد خاموشی همه جا را در بر میگیرد

    جواد
    شنبه 23 شهريور 1398 - 17:07
    بازدید : 845
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,

    پارت 26 عشق.خون.مرگ
    کابوست یا رویا نمیدانم فقط میدانم تاریکیست و ارامش .اما ناگهان صدای  گریه کودک صدای فریاد های سعید صدای گریه های مامان و کتک های پدرم  همه بهم میپیوندد و ارامشم  را میگیرد اینک فقط تاریکیست  این هنوز رویاست یا کابوس نمیدانم

    با سردرگمی چشمانم را باز میکنم
    تکانی به خود میدهم اما اتفاقی نمیفتد لرزش های بدنم را حس میکنم 
    چشمانم را نیم باز میکنم نور قرمز اتاق نمیزارد جایی را ببینم. دوباره ان ها را میبندم 

    پس گذشت چند ثانیه به دستانم نگاه میکنم با مچبندی فلزی  بسته شده اند دستم را میخواهم در بیارم
    اخ

    سوزشی  دردناک در دستم میپیچد به دستم نگاه میکنم زخمی کوچک مانند نگینی قرمز سرباز کرده خودنمایی میکند
    لعنتی. چه قدر تیزع 

    صدای پایین امدن دستکره  به گوش میرسد و بعد صدای قیج کشیده شدن فلز بر روی سطح سرامیک بر ان چیره میشود

    حدس میزنم در باشد

    زیرا دوباره صدای  قیج امد
    یک بار برای باز شدن و دیگر بار برای بستن ان..

    صدایش مانند ناقوسی برای مرگ است 

    نفس هایم به شماره می افتند
    او اینجاست
     امده است تا من را خلاص کند .اما بچه ام چی ؟ ان ها گفتند  با کشتن سعید میتوانم بچم رو داشته باشم

    صدای بر خورد پاشنه کفش در اتاق طنین انداز میشود. تق تق مجموعن 32 صدا میاید یعنی 16 قدم نمیدانم  فاصله زیاد است یا او قدم هایش کوتاست .  ناگهان صدا قطع میشود. 

    چشمانم را باز میکنم و با دین چهره ای که در رو به رویم است .

    خشکم می زند
    این یک رویاست یا یه کابوس نمیدانم
    با چشمان سیاهش به من خیره شده است

    مانتویی مشکی به تن دارد
    ماسکی بر روی دهانش دارد
    اما چشمانش را هیچگاه فراموش نمیکنم

    جواد
    شنبه 23 شهريور 1398 - 17:07
    بازدید : 845
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,

    آمار سایت

    آنلاین :
    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته گذشته :
    بازدید ماه گذشته :
    بازدید سال گذشته :
    کل بازدید :
    تعداد کل مطالب : 28
    تعداد کل نظرات : 0

    خبرنامه