به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

این توضیحات و عنوان از ویرایش قالب ، قابل تغییر است.

مکان تبلیغات شما

امکانات وب

-->-->-->

پر مخاطب ها

    عضویت

    نام کاربري :
    رمز عبور :

    مارپلا پشت بوته ی درخت ایستاده بود به کلیسا نگاه می کرد جمعیت انبوهی توی پارک بودن که ناگهان ماشین های پلیس و کاخ سلطنتی رو دید که مقابل کلیسا ایستادن قبل از اینکه پیاده شن صدای زنگ کلیسا خورد مردم به ماشین های پلیس نگاه می کردند که ناگهان یکی از راهبه ها خودشو از بالای کلیسا پرت کرد پایین ، مارپلا به خودش لرزید و سریع گفت مسیح خودت کمک کن !! همه گوشیاشون در آورده بودن و فیلم می گرفتند غافل از اینکه عامل این اتفاق قاتل خود این مردمه!!!
    مارپلا بی درنگ سریع به خواهرش سوزان که توی شرکت هواپیمایی کار میکنه زنگ زد و گفت:
    سلام سوزان یه زحمتی دارم برات
    _سلام خواهر چیشده؟
    می خوام برام بلیط ایتالیا رم رو بگیری باید برم واتیکان
    _اوه خواهر مگه خبر نداری؟
    از چی؟
    _پاپ به قتل رسیده تمامی پرواز های رم رو کنسل کردن.

    مارپلا توی دلش با خودش میگفت: اوه خدای من زود تر از اون چیزی که فکرشو می کردم آخرالزمان شروع شده.....
    _الو الو خواهر
    سریع مارپلا گوشی رو دوباره گرفت و گفت بلیط شهر دیگه ای هست .
    _آره الان واست نزدیک ترین شهرو بلیطشو میگیرم ، عکسشو می فرستم بای
    خداحافظ

    مارپلا باید سریع از اونجا دور میشد .....


    مرگ پاپ
    این قسمت مربوط به مرگ پاپ و از زبان خودش می باشد. (( شیاطین پاپ را کشتند تا یکی از انسان های وابسته به خود را به مقام او بیاورند.))
    خسته بودم بعد از یه سخنرانی طاقت فرسا روی صندلی چوبی توی اتاق نشستم و از پنجره به میدان بزرگ واتیکان نگاه می کردم تلویزیون رو روشن کردم اخبار خاصی نمیداد طبق معمول اخباری از تحریم و بمب اتم و.... بین خاورمیانه و آمریکا بود ، زنگ در خورد سرباز گفت : قربان زمان عبادت شما توی کلیساست ! تعجب کردم چرا تنها بود اما با این حال زمانی واسه ی تعجب نداشتم باید سریع تر به عبادت می رسیدم قبل از اینکه زمان بگذره بعد یکم پیاده رفتن به کلیسا رسیدیم سرباز در رو باز کرد من داخل شد با تعجب هیچکس داخل کلیسا نبود برگشتم به سرباز بگم که چرا بقیه نیستند که یهو در کلیسا از پشت محکم بسته و قفل شد.
    داخل کلیسا تاریک بود و با شمع های روی دیوار فضا کمی روشن بود ناگهان متوجه چیز عجیبی شدم صلیب ها روی دیوار همشون برعکس شده بودند ترس من رو فرا گرفت و سریع شروع کردم به زمزمه ی  نام خدا و کمک خواستن ازش ،  شعله ی شمع ها تکون می خورد مثل زمانی که به آتیش باد می خوره اما هیچ بادی توی کلیسا نبود مقابلم مجسمه ی مریم مقدس قرار داشت که صلیب توی دستش برعکس شده بود و ناگهان توی دل تاریکی یک دست از پشت مجسمه روی دهن مجسمه مریم مقدس رفت دست سیاه رنگ با ناخن های دراز به رنگ قرمز سوخته سر مجسمه رو کند و انداخت زمین  و سریع شمع ها خاموش شدن اوه خدای من این یه نشونه ی وحشتناکه نشونه ظهور ضد مسیح  با خاموش شدن شمع ها نتونستم پشت مجسمه رو بیینم به سمت در برگشتم فریاد می زدم و کمک می خواستم که...

    جواد
    پنجشنبه 19 دی 1398 - 14:06
    بازدید : 734
    برچسب‌ها : داستان ترسناک,

    آمار سایت

    آنلاین :
    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته گذشته :
    بازدید ماه گذشته :
    بازدید سال گذشته :
    کل بازدید :
    تعداد کل مطالب : 28
    تعداد کل نظرات : 0

    خبرنامه