ترسناکترین وبلاگ دنیا

متن مرتبط با «دانلود آهنگ جدید » در سایت ترسناکترین وبلاگ دنیا نوشته شده است

دانلود آهنگ های قدیمی دزفولی مارضایی سبک موسیقی غمگین

  • دانلود آهنگ های قدیمی دزفولی مارضایی سبک موسیقی غمگین سلام دوستان گلم امروز میخوام نوعی از موسیقی محلی رو به شما معرفی کنم این نوع موسیقی مارضایی رو به شما معرفی کنم که مربوط به شمال خوزستان و شهر دزفول هستش این موسیقی که با لهجه ی شیرین دزفولی خوانده میشه یه نوع آهنگ غمگین است که در زمان های عزاداری و مراسمات تدفین خوانده میشه که بسیار سوزناک و ناراحت کنندس. این سبک که معمولا بدون موسیقی است و فقط به صورت سولو و تک خوانی است که ممکن است در کنار آن به صورت ناله و شیون ها خوانده شود.بسیاری این نوع از سبک آواز خوانی را لری می دانند ولی اینگونه نیست و قدمت بسیار زیادی در شهر قدیمی و کهن دزفول دارد. سبک موسیقی محلی در بین مردم تمامی کشور ها از محبوبیت بالایی برخوردار است این نوع از موسیقی مستقیما با فرهنگ آن جامعه آمیخته می شود حال در مورد مردم ایران و از همه مهمتر مردم با استعداد شهرستان دزفول هم اینگونه است بسیاری از سبک موسیقی را شامل میشود مثل آهنگ مارش و مارضایی که نقطه ی مقابل هم هستند در آهنگ مارش که برای ایام شاد و جشن ها خوانده می شود و مارضایی هم که قبلا گفتیم برای ایام سوگواری و ناراحتی خوانده میشود.این آوار یکی از دلنشین ترین نوع تک خوانی است که مطمئنا اشک شما را در خواهد آورد. اگر بخواهیم یکی از این نوع آواز خوانی را به شما نشان دهیم حتما نام وحید تاج خواننده سنتی موسیقی ایرانی به گوشتان رسیده یک دزفولی اصیل که در کارنامه خود آثار بسیاری دارد و یکی از معروفترین خوانندگان موسیقی سنتی کشور عزیزمان ایرانی است.وحید تاج ۱۷ آبان سال ۱۳۶۲ در دزفول متولد شده وی فارغ‌ التحصیل لیسانس موسیقی و فوق لیسانس آهنگسازی از دانشگاه سوره تهران است.تمامی آهنگ های مارضای و دانلود آهنگ جدید را از وب سایت سمفونی دانلود کنید.   ,دانلود آهنگ جدید ,آهنگ مارضایی ,آهنگ غمگین،آهنگ دزفولی ,آواز غمگین دزفولی ,وحید تاج ...ادامه مطلب

  • چالش جدید کلیسا و کودک شیطانی

  • چالش جدید کلیسا و کودک شیطانی مارپلا به کودک داروی خواب آور داده بود و اون خوابش برده بود بخاطر اون در آغوش گرفته بود و می دوید و بالاخره به کلیسا رسید  مطمئنا تا حالا همه فهمیده بودن کودک گم شده و پلیس و گارد سطلنتی کاخ دنبال بچه می گشت مارپلا در کلیسا رو باز کرد و سریع گفت پدر روحانی پدر روحانی کجاست؟ یکی از زنان راهبه سریع رفت صداش کرد پدر بعد از تعریف جریان توسط مارپلا گفت تنها راهش اینه که اونو مقابل مجسمه مریم مقدس بزاریم اگه از خواب بیدار شد و عصبانی شد اون همونه! یکی از راهبه ها سریع گفت اگه بیدار بشه چه اتفاقی میوفته ؟ پدر بعد سکوت عجیبی گفت هممون می میریم! پدر کودک رو به سمت مجسمه می برد که مارپلا گفت صبر کن! پدر به مارپلا نگاه می کرد که مارپلا گفت اگه اون خودش باشه و هممون رو بکشه کی قراره به بقیه بگه چند تا از راهبه ها هم بهم نگاه می کردن پدر گفت تو!!! مارپلا گفت چی؟ چه جوری؟ پدر به یکی از دستیارانش گفت برو بالای کلیسا اگه صدای فریاد از پایین شنیدی زنگ کلیسا رو بزن و خودتو پرت کن پایین شاید پات بشکنه ولی اگه بمونی میمیری پدر بعد به مارپلا خیره شد و گفت از کلیسا دور شو تا جایی که می تونی اگه صدای زنگ رو شنیدی بدون خودشه! سریع برو واتیکان. مارپلا سریع از کلیسا خارج شد و به سمت پارک آن سمت کلیسا دوید که ناگهان.... در اون طرف این اتفاق شیاطین داشتن دومین قتل خودشون رو انجام میدادن قتل پاپ واتیکان پارت بعدی زمان قتل پاپ از زبان خودش خواهد بود.... ,داستان ترسناک ...ادامه مطلب

  • شیطان مهربان با نفرت انگیز

  • مارپلا پشت بوته ی درخت ایستاده بود به کلیسا نگاه می کرد جمعیت انبوهی توی پارک بودن که ناگهان ماشین های پلیس و کاخ سلطنتی رو دید که مقابل کلیسا ایستادن قبل از اینکه پیاده شن صدای زنگ کلیسا خورد مردم به ماشین های پلیس نگاه می کردند که ناگهان یکی از راهبه ها خودشو از بالای کلیسا پرت کرد پایین ، مارپلا به خودش لرزید و سریع گفت مسیح خودت کمک کن !! همه گوشیاشون در آورده بودن و فیلم می گرفتند غافل از اینکه عامل این اتفاق قاتل خود این مردمه!!! مارپلا بی درنگ سریع به خواهرش سوزان که توی شرکت هواپیمایی کار میکنه زنگ زد و گفت: سلام سوزان یه زحمتی دارم برات _سلام خواهر چیشده؟ می خوام برام بلیط ایتالیا رم رو بگیری باید برم واتیکان _اوه خواهر مگه خبر نداری؟ از چی؟ _پاپ به قتل رسیده تمامی پرواز های رم رو کنسل کردن. مارپلا توی دلش با خودش میگفت: اوه خدای من زود تر از اون چیزی که فکرشو می کردم آخرالزمان شروع شده..... _الو الو خواهر سریع مارپلا گوشی رو دوباره گرفت و گفت بلیط شهر دیگه ای هست . _آره الان واست نزدیک ترین شهرو بلیطشو میگیرم ، عکسشو می فرستم بای خداحافظ مارپلا باید سریع از اونجا دور میشد ..... مرگ پاپ این قسمت مربوط به مرگ پاپ و از زبان خودش می باشد. (( شیاطین پاپ را کشتند تا یکی از انسان های وابسته به خود را به مقام او بیاورند.)) خسته بودم بعد از یه سخنرانی طاقت فرسا روی صندلی چوبی توی اتاق نشستم و از پنجره به میدان بزرگ واتیکان نگاه می کردم تلویزیون رو روشن کردم اخبار خاصی نمیداد طبق معمول اخباری از تحریم و بمب اتم و.... بین خاورمیانه و آمریکا بود ، زنگ در خورد سرباز گفت : قربان زمان عبادت شما توی کلیساست ! تعجب کردم چرا تنها بود اما با این حال زمانی واسه ی تعجب نداشتم باید سریع تر به عبادت می رسیدم قبل از اینکه زمان بگذره بعد یکم پیاده رفتن به کلیسا رسیدیم سرباز در رو باز کرد من داخل شد با تعجب هیچکس داخل کلیسا نبود برگشتم به سرباز بگم که چرا بقیه نیستند که یهو در کلیسا از پشت محکم بسته و قفل شد. داخل کلیسا تاریک بود و با شمع های روی دیوار فضا کمی روشن بود ناگهان متوجه چیز عجیبی شدم صلیب ها روی دیوار همشون برعکس شده بودند ترس من رو فرا گرفت و سریع شروع کردم به زمزمه ی  نام خدا و کمک خواستن ازش ،  شعله ی شمع ها تکون می خورد مثل زمانی ک,داستان ترسناک ...ادامه مطلب

  • عاشق خون

  • صدا پاشنه کفش و استخوان در گوشم نجوا میکند . بی صدا اشک میریزم و ناله میکنم همه درد ها فراموش شدند اما درد کودکم .... . . زهره میخندد چشمانم میسوزند گلویم درد میکند. ,داستان ترسناک بر اساس واقعیت ...ادامه مطلب

  • داستان ترسناک واقعی ارسالی ار کسری

  • سلام کسری هستم .16 سالمه از تهران . این داستانی که مینویسم کاملا واقعی هستش و اصلا از خودم در نمیارم . من و چند تا از بچه های محلمون قرار گذاشتیم که هر شب یکی از بچه ها بقیه رو دعوت کنه که برن بالا پشت بوم و غذا بخورن . اون شب نوبت من بود که بچه هارو دعوت کنم و از اونجا که ما خونه مال خودمون بود هیچ مانعی نبود که 5 نفر رو بگم بیان بالا که باهم خوش بگذرونیم . خلاصه من گفتم که بچه ها ساعت 10 بیان خونع ما بچه ها نیم ساعت طول کشید که جمع شن و سر جمع ساعت 11 مهمونیمون شروع شد یکم باهم حرف زدیم (حرف های ترسناک راجب روح و..) من غذا رو اوردم و خوردیم ساعت تقریبا 12بود که من گفتم:"بچه ها بیاین احضار روح کنیم من تختشو دارم " یهو رضا و امیر که از همه ترسو تر بودن گفتن که :"کسری جون مادرت دوباره او مسخره بازی هارو شروع نکن " گفتم:" خفه شو بابا ترسو. بهشون بر خورد و گفتن که پس بیار. اوردم راستش خودمم یکم میترسیدم اما به روی خودم نیاوردم شروع کردیم. از چیزی که دیدم خیلی تعجب کردم اون پیاله بدون هیچ فشاری داش حرکت میکرد . ما واقعا ترسیدیم و نمیدونستیم چیکار کنیم همه سریع پیچوندن و رفتن منم از ترس رفتم خون ,داستان ترسناک بر اساس واقعیت ,داستان ترسناک ,داستان درباره اجنه ,داستان ارواح ...ادامه مطلب

  • اتفاقات واقعی و ترسناک داستان ارشالی از طرفداران وبلاگ

  • سلام،من 17 ساله از مشهد قضیه مال دو سال پیشه که تازه اسباب کشی کرده بودیم و تو محله جدیدمون یک خونه خرابه بود و عجیب بود که تخریب نکرده بودن هیچکی هم توش نبود ساعت 12 شب بود که به خونه  جدید رسیدیم من واسه گشت زدن تو محله داشتم همینجوری تو خیابون راه میرفتم و به خونه هه رسیدم  به سرم زد که برم توشو بگردم ولی ترسیدم و تا درو کردم که بیام داخلش بیرون رفتم  داشتم از خومه دور میشدم که احساس کردم یک چیزی پشت سرم داره میاد مضطرب شدم ، با ترس اومدم پشت سرمو ببینم و وقتی برگشتم به معنا واقعی کلمه سکته رو زدم موجودی دیدم با صورت تقریبا محو و چشمایی که بهم زل زده بودن خشکم زده بود نمیدونستم چیکار کنم فقط جیغ میزدم وقتی همسایه هامون اومدن از هوش رفته بودم وقتی پا شدم ماجرا رو گفتم همسایمون اقا نادر میگفت اون خونه مال زنی بوده که شوهرش بهش خیانت میکنه و اونو تو اتیش میسوزونه شب که رفتیم تشکا رو پهن کنیم  و بخوابیم احساس کردم یک چیزی سعی داشت میکرد که هولم بده و من سریع دویدم چراغارو روشن کردم ولی چیزی نبود فکر کردم که انگار من توجه اون رو جلب کرده بودم . همینجوری اذیتم میکرد تا که عصبانی شدم و رفتیم پیش سید محلمون و اونم چندا تا حرف بالا سرم گفت و ازون موقع ندیدمش و ازون محله هم رفتیم . ممنون که خوندید ,داستان ترسناک بر اساس واقعیت ,داستان ترسناک ,داستان درباره اجنه ,داستان ارواح ...ادامه مطلب

  • مطلبی که شاید کمتر کسی بهش توجه کرده

  • مطلبی که شاید کمتر کسی بهش توجه کرده، بیکینی باتم یا همان بیکینی نام جزیره ای کوچک در دریاهای آمریکا بود که آمریکا به مدت ۴ سال بمب های اتمی و هسته ای و اصلحه های هسته ای خودش رو رو این جزیره آزمایش میکرد،اما این عمل بخاطره موردی عجیب متوقف شد،دانشمندان و سازندگان اصلحه دیدند که موجودات آن منطقه به طور شگفت انگیزی غول آسا و برخی دیگر شبیه به یک موجود دریایی نبودند، کارتون باب اسفنجی و شهر بیکینی جایی که ماهی ها لباس میپوشند،جایی که ماهی ها همبرگر میخورند،آیا این بیکینی باتم همان جزیره ی وحشت ناک بیکینی میباشد؟آیا باب اسفنجی هم یک موجود فراطبیعی است؟! ,حقایق عجیب ...ادامه مطلب

  • پارت 24 عشق.خون.مرگ

  • پارت 24 عشق.خون.مرگ  نقاب سعید کنده میشود و با صدای تقی بر روی زمین جای میگیرد به چشمان بخیه زده اش نگاه میکنم چشمانی که اینک مانند درز لباس به هم دوخته شده اند . رویم را به سمت سینی میگردانم قیچی کوچک در گوشه ظرف نظرم را جلب میکند . ان را بلند میکنم . ... .. . فندک را زیر قیچی میگیرم . پس چند دقیقه ان را بلند میکنم دستانم را میسوزاند. قیچی را به سمت  چشمانش میبرم . ان را روی نخ ها قرار میدهم شروع به بردین میکنم از سعید صدایی در نمی اید شاید مرده است قیچی گیر میکند. سعید ناله میکند . شروع به نفس نفس زدن میکند . به ان نگاه میکنم به قیچی و به پلک که در ان گیر کرده است. قیچی را بیرون میکشم پوست همرا با قیچی کش میاید و بعد از قیچی جدا میشود.  با انگشتان دست راستم  چشمش را باز میکنم و به مردمک اش نگاه میکنم به وسیله  در دست چپم خیره میشوم  تیغ اصلاح صورت ان را در میان چشمش میگذارم و به سمت را ست میکشم.  سعید میلرزد و پس از ان فریادی گوشخراش سر میدهد.  به مایع سفید و لجزی که به رنگ خون است و بر روی دستم جای گرفته است . نگاه میکنم . و ان را با پشت پیراهنم پاک میکنم.  سعید با دندان قروچه و لرز میگوید:من....و .... بکش چرا ...عذابم ... مید...ی +به این زودی از بازی خسته شدی صدای خچی از خود در میاورد  +اما صبر کن میخوام ببینم این توپ فلزی چرا اینجاست شاید باید مجبورت کنم بخوریش یا شایدم  فقط باید اونو نزدیک صورتت کنم بزار ببینم چه کار میکنه دهن سعید به زور باز میکنم  توپ کوچک  را به درون دهنش هول میدهم اما قبل از اننکه دستم را بیرون بیاوردم ان را گاز میگیرد جیغی بلند و بنفشی سر میدهم و بعد با دست ازادم  در سینی حرکت میدهم  دستم به سوزن تیز میخورد سرنگ تزریق را بر میدارم و کنار دهنش روی لپش فرو میاورم سوزن بدون هیچ گونه مقاومتی تا اخر در گونه او فرو میرود.  به چشمه خون نگاه میکنم . که همرا با مایع  سبز خارج میشود.  دستم را بیرون میکشم  از ان خون میاید پارچه ای از پیراهن خونی ام جدا میکنم و دور دستم میپیچم اتفاقی نیفتاده است سعید نیز تکان نمیخورد  انگار ان توپ فقط تزعینی بوده است یا نه فقط برای جای دیگری بوده است دستم را به سمت دو می,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • پارت 25 عشق.خون.مرگ

  • پارت 25 عشق.خون.مرگ  میله را به چها جهت میچرخانم سعید ساکت شده است +خوب با این یع میله چه کنم؟ نگاهم به گوشهایش میفتد  یکی از ان ها را در دستم میگیرم و مچاله میکنم گوشش نرم است و به راختی خم میشود ان را به سمت خود میکشم و میله را با فشار و زور وارو پوست و گوشت بالایی گوشش میشود  میله به صورت افقی در گوش سعید  دیده میشود مانند گوش واره هر دو طرف میله را با دستانم میگیر م و ان را به سمت خودم میکشم گوشت گوش دریده میشود و گوش او اینک مانند کاغذی پاره شده به نظر میاید خوب فکر کنم به اندازه کافی درد کشیده +خوب دیگه نوبتیم باشه نوبت اسیده با شنیدن اسید سرش را بالا میگیرد و میجرخاند زهره........ زهره ....عاشق...تم منو نجات بده اشک هایم روان میشوند او هنوز زهره را میخواهد نه من . نه منی که مادر بچشم نه منی که یه زمان دوسش داشتم صدایم میلرزد : تو کشتیش تو ... همونی که به هیچی پایبند نیست *چی زر میزنی ؟ چی برای خودت میبافی روانی من هیچوثت کسی رو دوست دارم نمیکشم اما... من ...قبل از ا....ینکه کو...ر بشم  دیدم ..دیدم که  تو برای زنده موندت کشتیش،. تو لایق جایی که من هستم هستی نه من  قوطی که حدس میزنم اسید باشد را با زمیکنم و بر صورت سعید میپاشم  استخوان جایی که زمانی بینی اش بود استخوانی است  که  دارد در میان شعله های اسید اب میشود به چشمش نگاه میکنم که اینک سفید  از سعی فاصله میگیرم به دسته ویلچر تکیه میدهم و به سعید نگاه میکنم به صورتش که اینک مانند  ماشمالو در میان اتش میسوزد و اب میشود به خاطراتی که روزی باهم ساختیم و به کودکم و بعد با صدای افتادن چیزی از جای میپرم نگاهم به گوی فلزی میرود به گویی که اینک پر از تیغ است وبر یمی از تیغ ها حنجره سعید  به چشم میاید ودر سوی دیگر ان تیغ  قسمتی لوله ای خونی چسبیده است    چشمم را به کف سرامیکی میدوزم سپس نگاهم را به کاشی های دیوار میدهم که در نور اتاق سیاه به نظر میایند . به جای پدرم نگاه میکنم  او رفته است  دردی در سرم میپیچد و بعد خاموشی همه جا را در بر میگیرد ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • پارت 26 عشق.خون.مرگ

  • پارت 26 عشق.خون.مرگ کابوست یا رویا نمیدانم فقط میدانم تاریکیست و ارامش .اما ناگهان صدای  گریه کودک صدای فریاد های سعید صدای گریه های مامان و کتک های پدرم  همه بهم میپیوندد و ارامشم  را میگیرد اینک فقط تاریکیست  این هنوز رویاست یا کابوس نمیدانم با سردرگمی چشمانم را باز میکنم تکانی به خود میدهم اما اتفاقی نمیفتد لرزش های بدنم را حس میکنم  چشمانم را نیم باز میکنم نور قرمز اتاق نمیزارد جایی را ببینم. دوباره ان ها را میبندم  پس گذشت چند ثانیه به دستانم نگاه میکنم با مچبندی فلزی  بسته شده اند دستم را میخواهم در بیارم اخ سوزشی  دردناک در دستم میپیچد به دستم نگاه میکنم زخمی کوچک مانند نگینی قرمز سرباز کرده خودنمایی میکند لعنتی. چه قدر تیزع  صدای پایین امدن دستکره  به گوش میرسد و بعد صدای قیج کشیده شدن فلز بر روی سطح سرامیک بر ان چیره میشود حدس میزنم در باشد زیرا دوباره صدای  قیج امد یک بار برای باز شدن و دیگر بار برای بستن ان.. صدایش مانند ناقوسی برای مرگ است  نفس هایم به شماره می افتند او اینجاست  امده است تا من را خلاص کند .اما بچه ام چی ؟ ان ها گفتند  با کشتن سعید میتوانم بچم رو داشته باشم صدای بر خورد پاشنه کفش در اتاق طنین انداز میشود. تق تق مجموعن 32 صدا میاید یعنی 16 قدم نمیدانم  فاصله زیاد است یا او قدم هایش کوتاست .  ناگهان صدا قطع میشود.  چشمانم را باز میکنم و با دین چهره ای که در رو به رویم است . خشکم می زند این یک رویاست یا یه کابوس نمیدانم با چشمان سیاهش به من خیره شده است مانتویی مشکی به تن دارد ماسکی بر روی دهانش دارد اما چشمانش را هیچگاه فراموش نمیکنم ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • پارت 27 عشق.خون.مرگ

  • پارت 27 عشق.خون.مرگ  به سمت راست تخت میرود دستش در زیر تخت میبرد و سینی فلزی را در میان نور قرمز اتاق سرخ به نظر میرسد بیرون میکشد به میز نگاه میکنم و پس از ان به زن +چرا میخوایین منو بکشین جوابی نمیدهد فقط سینی را بر انداز میکند دوباره میپرسم: چرا میخوایین منو بکشین با چشمان مشکی اش به من نگاه میکند #.خودت چی فکر میکنی عرق سرد بر پشتم میشیند دست و پایم شروع به لرزش میکند انگار کودک نیز فهمیده است نمیدانم چه قدر گذشته است یک هفته  یا دو فته اما من در ماه اخر بارداریم هستم هر ان ممکن است درد زایمان اغاز شود تا حالا که چیزی حس نکرده بودم اما اینک درد در وجودم میپیچد این صدا را هیچ وقت فراموش نمیکنم اشک چشمانم را فرا میگیرد لبانم میلرزد بدنم سرد شده است اخرین غم دنیا در دلم مینشیند تمام غم در صدایم جمع میشود و میگویم : ز..هره ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • پارت 28 عشق.خون.مرگ

  • پارت 28 عشق.خون.مرگ  میتوانم لبخندش را در پشت ماسکش حس کنم ماسک را بر میدارد خودش است همان چشم ها همان لبخند اما امکان ندارد این یک توهم است میگویم: خودت هستی؟ از نگاهش پاسخم را میگیرم  دستم را میخواهم و صورت زیبایش را  +اومدی ازادم کنی مگه نه ؟ خنده ای بلند سر میدهد +فکر میکنی به خاطر چی اینجایی #.نمیدونم  میدانم اما از جوابش میترسم   #.من تو رو اوردم  به لبخند بلندش خیره میشوم  با بهت به او خیره میشوم #.اخی خواهر بدبخت من در شک فرو میروم این امکان ندارد دروغ است . او خواهرم است امکان ندارد او بهترین دوستم است او تنها کسی است که همپای من بزرگ شد درد کشید. #.احمق. منم بودم باور نمیکردم صدایش محکم و بدون لرزش است +چرا #.میپرسی چرا صدایش اکنون محکم و خشمگین است  دندان هایش را روی هم فشار داده است و میگوید : تو همه چیز داشتی عشق و محبت پدرو مادر تازه کسی که منم دوست داشتم مال تو بود +سعید #.اره سعید همونی که همیشه دوست داشتم. تنها امیدم برای ادامه زندگی بود  + سعید همون پسره است؟  چشمانش را میبندد و با صدایی بلند که شبیه فریاد است میگوید : اون مال من بود نه تو +تو این همه ادم  بیگناه کشتی... تا فقط سعیدو داشته باشی  میخنند   معوله که نه اخ کی عشقو با کشتن بدست اورده .نه من فقط انتقام میخواستم از تو از سعید  مکثی میکند  و همون طور که میدونی هر جیز یه بهایی داره و بهای این کارم جون او ادما بود +نه تو خواهر من نیستی خواهر من قاتل نبود ، خواهرم جانی نبود خواهر من ... اشک هایم اجازه پایان دادن به حرفم را نمیدهند +خواهر من مرده تو خواهر من نیستی ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • پارت 29 عشق.خون.مرگ

  • پارت 29 عشق.خون.مرگ یه تغییر کوچیک تو فیلم. مرگ ساختی. یکمم خون .  خنده ای کوتاه سر میدهد  +چرا؟ چرا داری این کارو میکنی مگه سعید عشقت نبود چرا اون کارو باهاش کردی #.من با سعید اون کارو نکردم تو کشتیش تو  خوب خوب دیگه حرف مفت زدن بسه +میخوای چه کار کنی #.میخوام خوشکل خاله رو به دنیا بیارم +نه نه دست به بچه ام نمیزنی اشکم هایم روان میشوند #.چرا دوست داری همراه تو بمیره با شنیدن حرفش ساکت میشوم #.قراره بشه مثل خالش +نه نه حق نداری اونو تبدیل کنی به خودت نباید مثل تو یه اشغال بشه چشمانش را میچرخاند و میگوید: همه ادما اشغالن فقط در جه اشغال بودنشون فرق میکنه +نه تو یه اشغالی که همه رو به چشم خودت میبینی پوزخندی میزند و دستش را به سمت سینی دراز میکند چاقویی فلزی را بر میدارد و ان را بر انداز میکند پیراهنم را بالا میزند +نه نه دست به من نزن تیزی چاقو را در بالای شکمم حس میکنم چاقو را به سمت پایین میکشد جیغی میزنم او میخندد به کارش ادامه میدهد گلویم درد میکند چاقو را در وسط شکمم حس میکنم تمام بدنم بی حس شده است.   فقط درد دارد مانند اتش من را میسوزوند  صدای بردیده شدن شکمم من را یاد پاره کردن پارچه می اندازد از کار می ایسد سرم را بالا میگیرم و به شکم بر امده ام نگاه میکنم خون ان را سرخ کرده است  و مانند پارچه ای او را پوشانده است. خون بر تخت میچکد و تخت را خونی میکند  با چشمانم که دارند بسته میشوند نگاه میکنم زهره دست کش به دست میکند سوزش و درد به تمام وجودم نفوذ میکند و من دوباره هوشیار میشوم. ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • پارت 30 عشق.خون.مرگ

  • پارت 30 عشق.خون.مرگ  صدایی بر خورد پای زهره با سینی به گوشم میرسد نگاهم به سمت او میچرخد لعنتی، میگوید و خم میشود به چاقو خیره میشوم ان را در کناره تخت میگذارد این تنها فرصت من است یا الان یا هیچ وقت دیگر به دستم نگاه میکنم سعی میکنم ان را بیرون بکشم اما دستبند تیز تر و تنگ تر ان ایست که بتوان دستم را خلاص کنم #.این قراره خیلی درد بکنه به.زهره خیره میشوم دستانش را به سمت شکمم میبرد چشمانم را میبندم تا این صحنه را نبینم از برخورد دستانش با پوستم مورمورم میشود انگشتانش را در دو طرف زخم قرار میدهد و ان را میکشد جیغ میزنم نمیدانم از کجا درد میکشم از زخمم یا زخم روحم اما او به کار خود ادامه میدهد التماسش میکنم که دست نگه دارد اما او به من گوش نمیدهد دستش را در میان شکمم حس میکنم دیگر توان حرف زدن ندارم فقط چشمانم روی هم میاید . .. ... سردی اب را در میان صورتم حس میکنم زهره با خندع نگاهم میکند به این زودی مبخوای بری به جسم کوچک و قرمز در میان دستانش نگاه میکنم #.پسره با چشمان تر و موهای چسبیده  از عرق به پوستم به او نگاه میکنم   با نفس های بریده میگویم: بزار ... بق..لش کنم زهره خنده ای میکند و میگوید: اخی و بعد بچه را به سمتم میاورد اما هنگامی که تا نزدیکی تخت میاید متوقف میشود . به سقوط کودکم از میان دستان زهره نگاه میکنم و با اخرین توان و درد رنجم میگویم: نه ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • خانه که60سال خالی بود . اسمم افسانه هست

  • خانه که60سال خالی بود . اسمم افسانه هست پارت1    اونایی که اعتقاد دارن داستان رو بهتر درک میکنن . مورخ 1386/10/19تصمیم گرفتیم خانوادگی به دیدار پدر بزرگم که در شمال کشور زندگی میکنه بریم شب رسیدیم پدر بزرگم منو خیلی دوست میداشت. کنارش نشستم اسرار کردم که فیلم ترسناک نگاه کنیم که پدر بزرگم نیشخندی زد، وگفت این فیلم ها چیزی نیست من ترسناک تر از این حرف هارو تجربه کردم.      من هم کنجکاوی گل کرد گفتم تاریف میکنی برام و با کلی اسرار شروع به تاریف کرد گفت:( اون خانه کناری را میبینی 60سال است که خالی است ،در دوران جوانی ام خاستم با دوستان شب رو اون جا بگزرونیم وسایل و خراکی برداشتیم با چراغ قوه رفتیم داخل خانه. دوساعت اول خبری نبود همچی عادی بود ناگهان  چراق قوه ها خود به خود روشن خاموش میشدن  سر صدای عجیب میومد کم کم ترس برداشته بود مارو علی داد میزد میگفت چخبره.من که از همه مغرور تر بودم جلو رفتم و فریاد زدم گفتم خدت را نشان بده اگه جرعت داری بعد سرو صدا قطع شد.دقایقی نگذشت که صدای باز بسته شدن در می اید . پایان پارت اول ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها