ترسناکترین وبلاگ دنیا

متن مرتبط با «رمان ترسناک» در سایت ترسناکترین وبلاگ دنیا نوشته شده است

داستان ترسناک واقعی ارسالی ار کسری

  • سلام کسری هستم .16 سالمه از تهران . این داستانی که مینویسم کاملا واقعی هستش و اصلا از خودم در نمیارم . من و چند تا از بچه های محلمون قرار گذاشتیم که هر شب یکی از بچه ها بقیه رو دعوت کنه که برن بالا پشت بوم و غذا بخورن . اون شب نوبت من بود که بچه هارو دعوت کنم و از اونجا که ما خونه مال خودمون بود هیچ مانعی نبود که 5 نفر رو بگم بیان بالا که باهم خوش بگذرونیم . خلاصه من گفتم که بچه ها ساعت 10 بیان خونع ما بچه ها نیم ساعت طول کشید که جمع شن و سر جمع ساعت 11 مهمونیمون شروع شد یکم باهم حرف زدیم (حرف های ترسناک راجب روح و..) من غذا رو اوردم و خوردیم ساعت تقریبا 12بود که من گفتم:"بچه ها بیاین احضار روح کنیم من تختشو دارم " یهو رضا و امیر که از همه ترسو تر بودن گفتن که :"کسری جون مادرت دوباره او مسخره بازی هارو شروع نکن " گفتم:" خفه شو بابا ترسو. بهشون بر خورد و گفتن که پس بیار. اوردم راستش خودمم یکم میترسیدم اما به روی خودم نیاوردم شروع کردیم. از چیزی که دیدم خیلی تعجب کردم اون پیاله بدون هیچ فشاری داش حرکت میکرد . ما واقعا ترسیدیم و نمیدونستیم چیکار کنیم همه سریع پیچوندن و رفتن منم از ترس رفتم خون ,داستان ترسناک بر اساس واقعیت ,داستان ترسناک ,داستان درباره اجنه ,داستان ارواح ...ادامه مطلب

  • اتفاقات واقعی و ترسناک داستان ارشالی از طرفداران وبلاگ

  • سلام،من 17 ساله از مشهد قضیه مال دو سال پیشه که تازه اسباب کشی کرده بودیم و تو محله جدیدمون یک خونه خرابه بود و عجیب بود که تخریب نکرده بودن هیچکی هم توش نبود ساعت 12 شب بود که به خونه  جدید رسیدیم من واسه گشت زدن تو محله داشتم همینجوری تو خیابون راه میرفتم و به خونه هه رسیدم  به سرم زد که برم توشو بگردم ولی ترسیدم و تا درو کردم که بیام داخلش بیرون رفتم  داشتم از خومه دور میشدم که احساس کردم یک چیزی پشت سرم داره میاد مضطرب شدم ، با ترس اومدم پشت سرمو ببینم و وقتی برگشتم به معنا واقعی کلمه سکته رو زدم موجودی دیدم با صورت تقریبا محو و چشمایی که بهم زل زده بودن خشکم زده بود نمیدونستم چیکار کنم فقط جیغ میزدم وقتی همسایه هامون اومدن از هوش رفته بودم وقتی پا شدم ماجرا رو گفتم همسایمون اقا نادر میگفت اون خونه مال زنی بوده که شوهرش بهش خیانت میکنه و اونو تو اتیش میسوزونه شب که رفتیم تشکا رو پهن کنیم  و بخوابیم احساس کردم یک چیزی سعی داشت میکرد که هولم بده و من سریع دویدم چراغارو روشن کردم ولی چیزی نبود فکر کردم که انگار من توجه اون رو جلب کرده بودم . همینجوری اذیتم میکرد تا که عصبانی شدم و رفتیم پیش سید محلمون و اونم چندا تا حرف بالا سرم گفت و ازون موقع ندیدمش و ازون محله هم رفتیم . ممنون که خوندید ,داستان ترسناک بر اساس واقعیت ,داستان ترسناک ,داستان درباره اجنه ,داستان ارواح ...ادامه مطلب

  • پارت 24 عشق.خون.مرگ

  • پارت 24 عشق.خون.مرگ  نقاب سعید کنده میشود و با صدای تقی بر روی زمین جای میگیرد به چشمان بخیه زده اش نگاه میکنم چشمانی که اینک مانند درز لباس به هم دوخته شده اند . رویم را به سمت سینی میگردانم قیچی کوچک در گوشه ظرف نظرم را جلب میکند . ان را بلند میکنم . ... .. . فندک را زیر قیچی میگیرم . پس چند دقیقه ان را بلند میکنم دستانم را میسوزاند. قیچی را به سمت  چشمانش میبرم . ان را روی نخ ها قرار میدهم شروع به بردین میکنم از سعید صدایی در نمی اید شاید مرده است قیچی گیر میکند. سعید ناله میکند . شروع به نفس نفس زدن میکند . به ان نگاه میکنم به قیچی و به پلک که در ان گیر کرده است. قیچی را بیرون میکشم پوست همرا با قیچی کش میاید و بعد از قیچی جدا میشود.  با انگشتان دست راستم  چشمش را باز میکنم و به مردمک اش نگاه میکنم به وسیله  در دست چپم خیره میشوم  تیغ اصلاح صورت ان را در میان چشمش میگذارم و به سمت را ست میکشم.  سعید میلرزد و پس از ان فریادی گوشخراش سر میدهد.  به مایع سفید و لجزی که به رنگ خون است و بر روی دستم جای گرفته است . نگاه میکنم . و ان را با پشت پیراهنم پاک میکنم.  سعید با دندان قروچه و لرز میگوید:من....و .... بکش چرا ...عذابم ... مید...ی +به این زودی از بازی خسته شدی صدای خچی از خود در میاورد  +اما صبر کن میخوام ببینم این توپ فلزی چرا اینجاست شاید باید مجبورت کنم بخوریش یا شایدم  فقط باید اونو نزدیک صورتت کنم بزار ببینم چه کار میکنه دهن سعید به زور باز میکنم  توپ کوچک  را به درون دهنش هول میدهم اما قبل از اننکه دستم را بیرون بیاوردم ان را گاز میگیرد جیغی بلند و بنفشی سر میدهم و بعد با دست ازادم  در سینی حرکت میدهم  دستم به سوزن تیز میخورد سرنگ تزریق را بر میدارم و کنار دهنش روی لپش فرو میاورم سوزن بدون هیچ گونه مقاومتی تا اخر در گونه او فرو میرود.  به چشمه خون نگاه میکنم . که همرا با مایع  سبز خارج میشود.  دستم را بیرون میکشم  از ان خون میاید پارچه ای از پیراهن خونی ام جدا میکنم و دور دستم میپیچم اتفاقی نیفتاده است سعید نیز تکان نمیخورد  انگار ان توپ فقط تزعینی بوده است یا نه فقط برای جای دیگری بوده است دستم را به سمت دو می,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • پارت 25 عشق.خون.مرگ

  • پارت 25 عشق.خون.مرگ  میله را به چها جهت میچرخانم سعید ساکت شده است +خوب با این یع میله چه کنم؟ نگاهم به گوشهایش میفتد  یکی از ان ها را در دستم میگیرم و مچاله میکنم گوشش نرم است و به راختی خم میشود ان را به سمت خود میکشم و میله را با فشار و زور وارو پوست و گوشت بالایی گوشش میشود  میله به صورت افقی در گوش سعید  دیده میشود مانند گوش واره هر دو طرف میله را با دستانم میگیر م و ان را به سمت خودم میکشم گوشت گوش دریده میشود و گوش او اینک مانند کاغذی پاره شده به نظر میاید خوب فکر کنم به اندازه کافی درد کشیده +خوب دیگه نوبتیم باشه نوبت اسیده با شنیدن اسید سرش را بالا میگیرد و میجرخاند زهره........ زهره ....عاشق...تم منو نجات بده اشک هایم روان میشوند او هنوز زهره را میخواهد نه من . نه منی که مادر بچشم نه منی که یه زمان دوسش داشتم صدایم میلرزد : تو کشتیش تو ... همونی که به هیچی پایبند نیست *چی زر میزنی ؟ چی برای خودت میبافی روانی من هیچوثت کسی رو دوست دارم نمیکشم اما... من ...قبل از ا....ینکه کو...ر بشم  دیدم ..دیدم که  تو برای زنده موندت کشتیش،. تو لایق جایی که من هستم هستی نه من  قوطی که حدس میزنم اسید باشد را با زمیکنم و بر صورت سعید میپاشم  استخوان جایی که زمانی بینی اش بود استخوانی است  که  دارد در میان شعله های اسید اب میشود به چشمش نگاه میکنم که اینک سفید  از سعی فاصله میگیرم به دسته ویلچر تکیه میدهم و به سعید نگاه میکنم به صورتش که اینک مانند  ماشمالو در میان اتش میسوزد و اب میشود به خاطراتی که روزی باهم ساختیم و به کودکم و بعد با صدای افتادن چیزی از جای میپرم نگاهم به گوی فلزی میرود به گویی که اینک پر از تیغ است وبر یمی از تیغ ها حنجره سعید  به چشم میاید ودر سوی دیگر ان تیغ  قسمتی لوله ای خونی چسبیده است    چشمم را به کف سرامیکی میدوزم سپس نگاهم را به کاشی های دیوار میدهم که در نور اتاق سیاه به نظر میایند . به جای پدرم نگاه میکنم  او رفته است  دردی در سرم میپیچد و بعد خاموشی همه جا را در بر میگیرد ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • پارت 26 عشق.خون.مرگ

  • پارت 26 عشق.خون.مرگ کابوست یا رویا نمیدانم فقط میدانم تاریکیست و ارامش .اما ناگهان صدای  گریه کودک صدای فریاد های سعید صدای گریه های مامان و کتک های پدرم  همه بهم میپیوندد و ارامشم  را میگیرد اینک فقط تاریکیست  این هنوز رویاست یا کابوس نمیدانم با سردرگمی چشمانم را باز میکنم تکانی به خود میدهم اما اتفاقی نمیفتد لرزش های بدنم را حس میکنم  چشمانم را نیم باز میکنم نور قرمز اتاق نمیزارد جایی را ببینم. دوباره ان ها را میبندم  پس گذشت چند ثانیه به دستانم نگاه میکنم با مچبندی فلزی  بسته شده اند دستم را میخواهم در بیارم اخ سوزشی  دردناک در دستم میپیچد به دستم نگاه میکنم زخمی کوچک مانند نگینی قرمز سرباز کرده خودنمایی میکند لعنتی. چه قدر تیزع  صدای پایین امدن دستکره  به گوش میرسد و بعد صدای قیج کشیده شدن فلز بر روی سطح سرامیک بر ان چیره میشود حدس میزنم در باشد زیرا دوباره صدای  قیج امد یک بار برای باز شدن و دیگر بار برای بستن ان.. صدایش مانند ناقوسی برای مرگ است  نفس هایم به شماره می افتند او اینجاست  امده است تا من را خلاص کند .اما بچه ام چی ؟ ان ها گفتند  با کشتن سعید میتوانم بچم رو داشته باشم صدای بر خورد پاشنه کفش در اتاق طنین انداز میشود. تق تق مجموعن 32 صدا میاید یعنی 16 قدم نمیدانم  فاصله زیاد است یا او قدم هایش کوتاست .  ناگهان صدا قطع میشود.  چشمانم را باز میکنم و با دین چهره ای که در رو به رویم است . خشکم می زند این یک رویاست یا یه کابوس نمیدانم با چشمان سیاهش به من خیره شده است مانتویی مشکی به تن دارد ماسکی بر روی دهانش دارد اما چشمانش را هیچگاه فراموش نمیکنم ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • پارت 27 عشق.خون.مرگ

  • پارت 27 عشق.خون.مرگ  به سمت راست تخت میرود دستش در زیر تخت میبرد و سینی فلزی را در میان نور قرمز اتاق سرخ به نظر میرسد بیرون میکشد به میز نگاه میکنم و پس از ان به زن +چرا میخوایین منو بکشین جوابی نمیدهد فقط سینی را بر انداز میکند دوباره میپرسم: چرا میخوایین منو بکشین با چشمان مشکی اش به من نگاه میکند #.خودت چی فکر میکنی عرق سرد بر پشتم میشیند دست و پایم شروع به لرزش میکند انگار کودک نیز فهمیده است نمیدانم چه قدر گذشته است یک هفته  یا دو فته اما من در ماه اخر بارداریم هستم هر ان ممکن است درد زایمان اغاز شود تا حالا که چیزی حس نکرده بودم اما اینک درد در وجودم میپیچد این صدا را هیچ وقت فراموش نمیکنم اشک چشمانم را فرا میگیرد لبانم میلرزد بدنم سرد شده است اخرین غم دنیا در دلم مینشیند تمام غم در صدایم جمع میشود و میگویم : ز..هره ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • پارت 28 عشق.خون.مرگ

  • پارت 28 عشق.خون.مرگ  میتوانم لبخندش را در پشت ماسکش حس کنم ماسک را بر میدارد خودش است همان چشم ها همان لبخند اما امکان ندارد این یک توهم است میگویم: خودت هستی؟ از نگاهش پاسخم را میگیرم  دستم را میخواهم و صورت زیبایش را  +اومدی ازادم کنی مگه نه ؟ خنده ای بلند سر میدهد +فکر میکنی به خاطر چی اینجایی #.نمیدونم  میدانم اما از جوابش میترسم   #.من تو رو اوردم  به لبخند بلندش خیره میشوم  با بهت به او خیره میشوم #.اخی خواهر بدبخت من در شک فرو میروم این امکان ندارد دروغ است . او خواهرم است امکان ندارد او بهترین دوستم است او تنها کسی است که همپای من بزرگ شد درد کشید. #.احمق. منم بودم باور نمیکردم صدایش محکم و بدون لرزش است +چرا #.میپرسی چرا صدایش اکنون محکم و خشمگین است  دندان هایش را روی هم فشار داده است و میگوید : تو همه چیز داشتی عشق و محبت پدرو مادر تازه کسی که منم دوست داشتم مال تو بود +سعید #.اره سعید همونی که همیشه دوست داشتم. تنها امیدم برای ادامه زندگی بود  + سعید همون پسره است؟  چشمانش را میبندد و با صدایی بلند که شبیه فریاد است میگوید : اون مال من بود نه تو +تو این همه ادم  بیگناه کشتی... تا فقط سعیدو داشته باشی  میخنند   معوله که نه اخ کی عشقو با کشتن بدست اورده .نه من فقط انتقام میخواستم از تو از سعید  مکثی میکند  و همون طور که میدونی هر جیز یه بهایی داره و بهای این کارم جون او ادما بود +نه تو خواهر من نیستی خواهر من قاتل نبود ، خواهرم جانی نبود خواهر من ... اشک هایم اجازه پایان دادن به حرفم را نمیدهند +خواهر من مرده تو خواهر من نیستی ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • پارت 29 عشق.خون.مرگ

  • پارت 29 عشق.خون.مرگ یه تغییر کوچیک تو فیلم. مرگ ساختی. یکمم خون .  خنده ای کوتاه سر میدهد  +چرا؟ چرا داری این کارو میکنی مگه سعید عشقت نبود چرا اون کارو باهاش کردی #.من با سعید اون کارو نکردم تو کشتیش تو  خوب خوب دیگه حرف مفت زدن بسه +میخوای چه کار کنی #.میخوام خوشکل خاله رو به دنیا بیارم +نه نه دست به بچه ام نمیزنی اشکم هایم روان میشوند #.چرا دوست داری همراه تو بمیره با شنیدن حرفش ساکت میشوم #.قراره بشه مثل خالش +نه نه حق نداری اونو تبدیل کنی به خودت نباید مثل تو یه اشغال بشه چشمانش را میچرخاند و میگوید: همه ادما اشغالن فقط در جه اشغال بودنشون فرق میکنه +نه تو یه اشغالی که همه رو به چشم خودت میبینی پوزخندی میزند و دستش را به سمت سینی دراز میکند چاقویی فلزی را بر میدارد و ان را بر انداز میکند پیراهنم را بالا میزند +نه نه دست به من نزن تیزی چاقو را در بالای شکمم حس میکنم چاقو را به سمت پایین میکشد جیغی میزنم او میخندد به کارش ادامه میدهد گلویم درد میکند چاقو را در وسط شکمم حس میکنم تمام بدنم بی حس شده است.   فقط درد دارد مانند اتش من را میسوزوند  صدای بردیده شدن شکمم من را یاد پاره کردن پارچه می اندازد از کار می ایسد سرم را بالا میگیرم و به شکم بر امده ام نگاه میکنم خون ان را سرخ کرده است  و مانند پارچه ای او را پوشانده است. خون بر تخت میچکد و تخت را خونی میکند  با چشمانم که دارند بسته میشوند نگاه میکنم زهره دست کش به دست میکند سوزش و درد به تمام وجودم نفوذ میکند و من دوباره هوشیار میشوم. ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • پارت 30 عشق.خون.مرگ

  • پارت 30 عشق.خون.مرگ  صدایی بر خورد پای زهره با سینی به گوشم میرسد نگاهم به سمت او میچرخد لعنتی، میگوید و خم میشود به چاقو خیره میشوم ان را در کناره تخت میگذارد این تنها فرصت من است یا الان یا هیچ وقت دیگر به دستم نگاه میکنم سعی میکنم ان را بیرون بکشم اما دستبند تیز تر و تنگ تر ان ایست که بتوان دستم را خلاص کنم #.این قراره خیلی درد بکنه به.زهره خیره میشوم دستانش را به سمت شکمم میبرد چشمانم را میبندم تا این صحنه را نبینم از برخورد دستانش با پوستم مورمورم میشود انگشتانش را در دو طرف زخم قرار میدهد و ان را میکشد جیغ میزنم نمیدانم از کجا درد میکشم از زخمم یا زخم روحم اما او به کار خود ادامه میدهد التماسش میکنم که دست نگه دارد اما او به من گوش نمیدهد دستش را در میان شکمم حس میکنم دیگر توان حرف زدن ندارم فقط چشمانم روی هم میاید . .. ... سردی اب را در میان صورتم حس میکنم زهره با خندع نگاهم میکند به این زودی مبخوای بری به جسم کوچک و قرمز در میان دستانش نگاه میکنم #.پسره با چشمان تر و موهای چسبیده  از عرق به پوستم به او نگاه میکنم   با نفس های بریده میگویم: بزار ... بق..لش کنم زهره خنده ای میکند و میگوید: اخی و بعد بچه را به سمتم میاورد اما هنگامی که تا نزدیکی تخت میاید متوقف میشود . به سقوط کودکم از میان دستان زهره نگاه میکنم و با اخرین توان و درد رنجم میگویم: نه ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • خانه که60سال خالی بود . اسمم افسانه هست

  • خانه که60سال خالی بود . اسمم افسانه هست پارت1    اونایی که اعتقاد دارن داستان رو بهتر درک میکنن . مورخ 1386/10/19تصمیم گرفتیم خانوادگی به دیدار پدر بزرگم که در شمال کشور زندگی میکنه بریم شب رسیدیم پدر بزرگم منو خیلی دوست میداشت. کنارش نشستم اسرار کردم که فیلم ترسناک نگاه کنیم که پدر بزرگم نیشخندی زد، وگفت این فیلم ها چیزی نیست من ترسناک تر از این حرف هارو تجربه کردم.      من هم کنجکاوی گل کرد گفتم تاریف میکنی برام و با کلی اسرار شروع به تاریف کرد گفت:( اون خانه کناری را میبینی 60سال است که خالی است ،در دوران جوانی ام خاستم با دوستان شب رو اون جا بگزرونیم وسایل و خراکی برداشتیم با چراغ قوه رفتیم داخل خانه. دوساعت اول خبری نبود همچی عادی بود ناگهان  چراق قوه ها خود به خود روشن خاموش میشدن  سر صدای عجیب میومد کم کم ترس برداشته بود مارو علی داد میزد میگفت چخبره.من که از همه مغرور تر بودم جلو رفتم و فریاد زدم گفتم خدت را نشان بده اگه جرعت داری بعد سرو صدا قطع شد.دقایقی نگذشت که صدای باز بسته شدن در می اید . پایان پارت اول ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • خانه 60سال خالی پارت 2

  • خانه 60سال خالی پارت 2 علی رفتش به دست شویی  دقیقه ای نگذشت که صدای جیغ علی بلند شد. نگاه به حسین کردم گفتم بدو بریم  ببینیم چی شد دیدم اینه شکسته وعلی خشکش زده اورا برداشتیم  و از خانه فرار کردیم ودیگر هیچ وقط پامون رو اونجا نزاشتیم.  یک ماه بعد یه پیرزنی ان خانه را خرید من به او پیرزن هشتار دادیم ولی اهمیتی بهمون نداد   بعد چند روز پیرزن نا پدید شد ماهم تصمیم گرفتیم.با دعا و قمه رفتیم به خانه و تند تند بسم الله میگفتم . راه رو را تا انتها رفتیم دیدیم بوی گند می اید در اتاغ خاب رو باز کردیم جسد پیرزن را دیدیم که از صقف اویزانه و پاهاش قطع شده  وهمگی دویدیم وموضوع را به پلیس گزارش دادیم انها جسد را بردن و  کل خانه را گشتن و خبری نبود پرونده ان پیرزن باز ماند)  من:بعد شنیدن داستان های پدر بزرگ  به رخت خاب رفتم و صبح  بیدار شدم رفتم حیاط خانه پدر بزرگ  به ان خانه مرموز خیره شدم وه از پنجره یه پسر بچه را دیدم . ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • خانه 60سال خالی ، پارت اخر

  • خانه 60سال خالی ،   پارت اخر رفتم پیش دعا نویس  سید وبا ایمانی بود دعایی داد  و من ان را بر در های خا نصب کردم وسید ان دو موجود را احضار کرد  و گفت چکار این دختر دارید انها گفتن او خانه مارا سوزاند سید گفت درست میگه دخترم گفتم انها بدن من را کبود کردن  وان موجود به عصبانیت نگاهم کرد گفت وارد خانه نباید میشدی نگاهی به سید کردم گفتم او کافر است اون سالها پیش پیر زنی را کشته  وشیخ سوره ای خاند و او اتش گرف  و دیگر اورا ندیدم  بعد با خیال راحت خابیدم  دختر جوان وزیبایی در خاب دیدم که به من لبخند میزنده و میگوید ممنون وگفت من ان پیرزنم که به روحم ارامش دادی ومن در دنیایی بهتر ارام گرفتم و گفت  بعد ها تورا ملاقات خاهم کرد و من از ان روز به بعد با خیال اسوده خابیدم.  ,رمان ترسناک ...ادامه مطلب

  • داستان ترسناک واقعی شماره 4

  • او بسیار آرام در گوشه ای از اتاق نشسته و از پنجره به بیرون نگاه می کند و اشک می ریزد نام او سعید ر_ح است جوانی ۲۳ ساله که بخاطر اتفاقاتی حالا در تیمارستان بستری است ، خاطره ی او مربوط به ۴ سال پیش است. سعید مانند تمام هم سن و سال های خود در حال بازی با گیم در کامپیوترش بود حوالی ساعت 15او از مغازه دوستش در می آید و به خانه می آید سرش به شدت درد می کند او می خواهد بخوابد در را با کلید باز می کند چراغ های خانه خاموش هستند او پس از چند بار صدا زدن خانواده اش جوابی نمی شنود داخل می شود چراغ ها را روشن می کند و در را می بندد ناگهان صدای فریاد هایی را از اتاقش می شنود اتاق او غرق در تاریکی است به سمت اتاقش می دود و در را باز می کند کسی نیست او خیالاتی شده ! او به سمت دیگر اتاق ها می رود که متوجه می شود چراغ اتاقش روشن و خاموش می شود ، ترس او را فرا گرفته به سمت آشپزخانه می رود و چاقو را از کابینت بر می دارد و به سمت اتاق می رود با لگد در اتاق را باز می کند چراغ روشن است اما باز هم کسی در اتاق نیست او حتی کمد و زیر تختش را هم چک می کند سرش به شدت درد می کند ، او دوباره صدا هایی می شنود که او را صدا می زنند : سعید ، سعید اما او توان دیدن ندارد انگار چیزی او را تسخیر کرده چشمانش سیاهی می رود و در این سیاهی فردی را روبرویش می بیند که هی ناپدید می شود و دوباره ظاهر می شود او فرصت را از دست نمی دهد چاقو را در بدن آن فردی که روبریش ایستاده و نمی تواند به دلیل سر درد آن واضح ببیند می کند پس از مدتی حال سعید خوب می شود و با صحنه ای وحشتناک روبرو می شود ، مادرش همچون تکه ای یخ غرق در خون روی کف اتاق افتاده ، حالش خوب نیست سریع پنجره را باز می کند و از طبقه ی ۷ خود را پایین پرت می کند‌‌. سعید زنده است اما مادرش دیگر همراه او نیست! سعید آن روز بخاطر مصرف مواد مخدر دچار توهم شده بود و حال هم فلج شده و در تیمارستان سینا بستری است او ۴ سال است هیچ حرفی نمی زند با اینکه قدرت حرف زدن دارد ولی ترجیح می دهد گوشه از اتاق بی صدا اشک بریزد. این خاطره بخشی از مصاحبه های خانم گل دره می باشد . خاطره سال  1394  ,داستان ترسناک بر اساس واقعیت ...ادامه مطلب

  • داستان ترسناک واقعی شماره 3

  • سلام منم مثل بقیه خواستم یکی از خاطره هامو که حداقل برام خیلی مهم هستش و فکر کنم به موضوع کانالتون یکم شبیه هستش رو بگم. من مهندس عمران هستم و توی قبرستون داشتیم روی یک پروژه جاده سازی کار می کردیم بخشی از قبرستون که ارتفاعش مثل تپه بالاست برای من و همکارام خیلی ترسناک بود و به اون بخش یا کوی هیچکس نمیومد اکثر قبر هاش حداقل ماله ۶۰ سال پیش بودن اما یک نفر هر چند روز یکبار میومد یک خانم پیر که در دستش پر از میوه و غذا بود به سمت یکی از قبر ها می رفت و غذا ها رو روی اون میزاشت و کمی گریه می کرد و می رفت همه ی ما میگفتیم چرا آخه اینکارو میکنه صبح که میومدیم میدیدم تمامی غذا ها و میوه ها خورده شدن همه ترسیده بودیم و هیچکس جرات نزدیک شدن به قبر رو نداشت تا اینکه من و بچه ها تصمیم گرفتیم این ماجرا رو تعقیب کنیم ما کم مدیدیم این خانم پتو و... هم میاره میزاره روی قبر و در عوض صبح اون یه گل روی قبر هستش ! همه ترسیده بودن و میگفتن اون با اونور در ارتباطه کاری نداشته باشیم بهتره ! اما من یک روز ترسم رو گذاشتم کنار و اتفاقی رفتم سمت اون قبر روش یک تکه کاغذ دیدم که با چسب روی سنگ قبر قدیمی ترک خورده چسبیده بود  کنار قبر نشستم روی کاغذ یک نفر با یک خط بسیار بد و بچگانه که بعضی حروف اون هم غلط بود نوشته بود ( غلط هاشم براتون نوشتم تا طبیعی باشه ) سلام نمی دانم چه کسی هسته اید اما می دانم شما را خدا برایم فرستاده است و به من کمک می کنید. اگر روزی شما را ببنم بغلتان می کنم که به من کمک کردید و از خدا منونم که این قبر را وسیله برای کمک به من قرار داده بسیار منونم هنوز ماجرا برایم گنگ بود روزی زن که سر قبر آمد سریع کنارش رفتم و کاغذ را دادم و در مورد ماجرا از او پرسیدم ، زن با خواندن کاغذ گریه کرد او گفت : نیت کرده بودم اگه بچم درست شه به زندگی یه بچه تا جایی که توانم هست کمک کنم من یه روز که اینجا سر قبر پدرم میومدم پسر بچه ای رو دیدم که چند متر اونور تر توی یک چادر زندگی می کنه و تنهاست ! روزی روی این قبر غذا گذاشتم نخواستم غرورش بشکنه چون اون کار می کرد گل می فروخت ، اونم برداشت از اون روز من وسایل زندگی اش مثل کتاب و دفتر و... رو اینجا میزارم تا بتونه خوب زندگی کنه. با شنیدن این جملات اشک از چشمام ریخت نتونستم تحمل کنم نشستم زمین و اشک ریختم که چقدر آدم های,داستان ترسناک بر اساس واقعیت ...ادامه مطلب

  • داستان ترسناک واقعی شماره 2

  • باسلام جواد هستم و خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به سال ۶۷ هست اون موقع من کلاس دوم دبستان بودم و در یک خانه بزرگ قدیمی که میراث پدرم بود زندگی میکردیم خانه بزرگ قدیمی با زیر زمینهای گود، یکی از این زیرزمینها زیر زمینی بود که بهش جو میگفتیم حدود صد پله میخورد ودر آخر به جوی آبی ختم میشد که در قدیم محل گذر آب بود ولی چندین سالی بود خشک شده بود ، پدرم دربش را بسته بود و کسی رفت و آمد نمیکرد ، بعضی مواقع وقتی به این زیر زمین نزدیک میشدم صدای کوبیدنی مثل کوبیدن هاون از داخلش میومد ووقتی از پدرم دررابطه بااین صدا سوال میکردم میگفت از خانه همسایه هست یک شب پدر و مادرم میخواستن به مهمانی برن و چون من فرداش امتحان داشتم من را درخانه همراه با برادر کوچکم که آن موقع دوسال داشت تنها گذاشتن،وسط این خانه یک حوض بزرگ بود که همیشه آب داشت و اون سال چون زمستان سردی بود چند روزی بود که آبش یخ زده بود، در یکی از اتاقها درحال خواندن درسهایم بودم و برادر کوچکم هم خواب بود که دیدم چراغهای حیاط همگی روشن شد،فکر کردم پدر و مادرم از مهمانی برگشتن خوشحال شدم و به طرف حیاط دویدم ولی دیدم کسی نیست،، ترس برم داشت،چراغها را خاموش کردم و به داخل اتاق برگشتم،چند دقیقه نگذشته بود که دیدم مجددا تمام چراغهای حیاط روشن شد،چند دفعه پدر و مادرم را صدا زدم ولی جوابی نیومد از گوشه پنجره واز لای پرده داخل حیاط را نگاه کردم دیدم درب زیر زمین باز شده و گوشه ای از یخ حوض شکسته ،از ترس دهانم خشک شده بود و قدرت حرکت کردن نداشتم،در همین حال دیدم مجددا یخ ها در حال شکسته شدنه بطوریکه تمام یخ ها شکسته شد یک موجود نامرئی در حال شکستن یخ ها بود و آبها را به بیرون از حوض میریخت از ترس در حال بیهوش شدن بودن که صدای باز شدن درب خانه اومد و مادر و پدرم از مهمانی برگشته بودن،،وقتی پدرم آمد داخل اتاق و منا در اون حال دید گفت چرا چراغهای حیاط را روشن کردی؟ چرا یخهای حوض را شکستی و آبها را بیرون ریختی؟ من زبانم بند اومده بود و قدرت حرکت نداشتم،مادرم وقتی منا دید گفت این بچه یک چیزش شده شاید دزد اومده تو خونه،پدرم به بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت،چیزی نگفت و به فکر فرو رفت،چند هفته بعد از آن خانه اسباب کشی کردیم، بعدها که دراین رابطه باپدرم صحبت کردم گفت وقتی به بیرون حیاط رفتم و دیدم درب زیر زمین ب,داستان ترسناک بر اساس واقعیت ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها