به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

این توضیحات و عنوان از ویرایش قالب ، قابل تغییر است.

مکان تبلیغات شما

امکانات وب

-->-->-->

پر مخاطب ها

    عضویت

    نام کاربري :
    رمز عبور :


    هیچی مامان تو برو اتاق سرما می خوری!
    ..
    ..
    ..
    چند ساعت بعد
    ..
    ..
    ..
    پس چرا این دیر کرده؟ مامان چیکار کنم؟
    مامانم هم با چپ کردن چشماش گفت شوهر توئه! من چیکار کنم لابد کار داشته دیگه
    درگیر بحث با مادرم بودیم که یهو صدای در اومد دویدم و درو باز کردم اما حمید نبود یه مرد کچل بود با لباس پست خیلی برام آشنا بود گفتم: من تازگیا شما رو جایی ندیدم؟ جوابی نداد و بعد امضا کاغذ و گرفت رفت داخل خونه شدم پاکت رو باز کردم یه چند تا کاغذ بود انگار ماله شرکت حمید بود که یهو توجهم به یه چیزی داخل پاکت افتاد ! پاکتو پاره کردم توی دیواره داخلی اش رد دست بزرگ یه دست خونی خشک شده بود مامانم با دیدنش گفت: ااااا این دیگه چیه؟
    یهو یاد اون مرد پشت شیشه افتادم اوه خدای من این پستچی همون مرد بود ترسیده بودم ماجرا رو سریع به مادرم تعریف کرد رفت آشپرخونه شیشه رو دید اونم ترسید سریع رفت چند تا اسفپند ریخت دود کرد و یه سنجاق آورد زد به یقه لباسم و گفت دختر صد بار گفتم کی بالای کوه زندگی میکنه آخه هان!؟؟؟
    خونه ها حدود ۲۰۰ متر باهاتون فاصله دارن اینجا کسی رو بکشن هم هیچکس نمی فهمه! منم حالم بد بود نشستم رو مبل نگران حمید بودم ساعت ۳ شب بود!
    مامانم هم گفت بزار برم اتاقتون ببینیم چیزی می تونم پیدا کنم این شیشه آشپزخونه رو پاک کنیم! شامپویی چیزی دارین؟
    بلند گفتم آره تو یه شامپو فرش تو کمد هست...
    یهو مادرم با صدای بلند منو صدا زد المیرا المیرا بیا...
    بدو بدو رفتم اتاق...چیشده؟
    دستش چند تا عکس بود اینا چین مادر؟
    یکی از عکسا رو گرفتم با تعجب گفتم اینا رو از کجا آوردی خودمم نمی دونم! چرا عکسا سیاه سفیدن؟
    مامانم گفت دخترم پیدا کردم از توی این کشو ولی تو انگار ندیدی اصل کاری رو! عکس حمید رو ببین کنارش یه آدم کچل وایستاده!
    کوش آره آهان....بدنم یه جورایی یخ کرد بیشتر نگران شدم که یهو صدای در اومد خواستم برم که مامانم گفت ااا کجا؟ صبر کن ببینم 
    اول از پشت در ببین کیه بعد ...
    حمید بود سریع درو باز کردم .. مامانم گفت: سلام این چه وضعشه چرا اینطوری؟
    سرتاپای لباس حمید گرد و خاک بود با نگرانی پرسیدم: عزیزم چیشده؟ نگرانت شدیم تا الان کجا بودی؟
    گفت: مسیر پروژه دوره و پر گرد و خاک واسه همون ، تو راهم یه مزاحمی پرید جلوی ماشین یه مرد کچل بود بابا ماشینمم خونی کرد
    با نگرانی پرسیدم چیزیش که نشد؟
    گفت نه بردمش بیمارستان 
    مامانم از جاش بلند شد و گفت روی ماشینت رد دست خونی نبود! حمید با تعجب گفت آره شما از کجا می دونین؟
    من سریع به طرف مامانم چرخیدم حسابی جفتمون ترسیده بودیم خدایا این کیه افتاده تو زندگی مون من رفتم واسه حمید قهوه بیارم تا مامان قضیه رو واسش بگه...

     

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 16:08
    بازدید : 599
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,

    آمار سایت

    آنلاین :
    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته گذشته :
    بازدید ماه گذشته :
    بازدید سال گذشته :
    کل بازدید :
    تعداد کل مطالب : 28
    تعداد کل نظرات : 0

    خبرنامه