به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

این توضیحات و عنوان از ویرایش قالب ، قابل تغییر است.

مکان تبلیغات شما

امکانات وب

-->-->-->

پر مخاطب ها

    عضویت

    نام کاربري :
    رمز عبور :

    رمان ترسناک آونگ قسمت 6

    توی بیمارستان بستری شده بودم توی یه اتاق مکعبی شکل که کنار تخت من هم یه تخت بود و یه خانم پشت به من طرف پنجره خوابیده بود چراغ اتاق خاموش بود اما صدای پرستار ها و چراغ سالن بیمارستان که نورش کمی به اتاق می تابید بهم ، احساس امنیت می کردم.
    اما هر لحظه احساس می کردم اون مرد پشت پنجره بیمارستانه که به خودم گفتم مگه دیوونه شدی اینجا طبقه پنجمه !!

    کم کم چشام سوسو می رفت و خوابم‌می گرفت که ناگهان احساس کردم یه چیزی غیر عادیه ! چشمامو باز کردم جایی رو نمی دیدم ! چراغ ها روشن نبودن ترس وجودمو فرا گرفت حتی چراغ سالن هم خاموش بود تاریکی محض پرده اتاق هم کشیده شده بود هول شده بودم بالشو گرفتم تو دستم چنگ زدم اما اوضاع بدتر بود دیگه صدای هیچ پرستاری نمیومد انگار زمان ایستاده بود که این سکوت شکست......
    زمزمه لالایی توی اتاق پچید اما این لالایی فرق داشت لالایی ترسناک تر بیشتر شبیه آوای مرگ بود از جام بلند شدم خیس عرق بودم تخت کناریم زنی که روی تخت بود و پشتش به من بود زمزمه لالایی از اونجا میومد با صدای لرزون و بریده بریده گفتم خانوم هرچقدر من صداش می کردم یه چیزی داشتم گلومو فشار میداد دقیقا مثل حسی که گلوت خشک شده و وقتی می خوای حرف بزنی یه چیزی اونو میبره!!!!
    اون زنی ملافه رو کشیده بود و روش زیر ملافه تکون می خورد تکون های عجیب  لالایی خیلی وحشتناک بود انگار دارن زوزه میکشن که یهو صدای خنده زن بلند شد و یه چیزی از روی تختش افتاد کف سرامیکی اتاق  سر یه عروسک بود !! اون سر یه عروسک رو کنده بود و انداخت روی زمین وحشتناک بود چشماش عروسک توی تاریکی برق میزد و خنده ها اون زن حالمو بد کرده بود زنه دستشو از زیر ملافه درآورد بیرون و خنده کنان به سمت پرده پنجره اشاره کرد وقتی دقیق نگاه کردم دیدم گوشه ی اتاق یه نفر ایستاده ! سرتاپای بدنم مثل جسد یخ شد گلوم تا حدی خشک بود که نفس های خودمم اون مثل چاقو می برید! می تونستم بدنشو توی تاریکی ببینم ... توی تاریکی یه چیزی برق میزد وقتی دقت کردم دندوناش بود ! اون داشت بهم لبخند میزد!!! اما دندون هاش عجیب بودن اون آدم نبود .... به عقب قدم بر می داشتم که یهو یه دست از زیر تخت پامو گرفت و فشار داد جیغ کشیدم !!

    اینا رو خانم کناریم بهم تعریف می کرد اسمش نرگس بود میگفت یه شب توی بیمارستان بستری شده بوده و این اتفاق براش افتاده و سکته کرده به این حال و روز افتاده!!!
    دلم براش سوخت وقتی منم ماجرامو براش تعریف کردم گفت بسپرش به خدا دخترم تنها راه همینه!
    پرستار داخل اتاق شد و گفت : خب دیگه خانوما باید استراحت کنید و چراغو خواست خاموش کنه که گفتم نه! چراغو خاموش نکنین لطفا
    نرگس خانم مریض تخت کناری منم گفت من مشکلی ندارم بزارین روشن بمونه پرستار هم از اتاق خارج شد!
    چشمام خسته بودن از شدت گریه پف کرده بود باید یکم استراحت می کردم که یهو صدای تق تق در اومد! منتظر بودم کسی داخل شه اما نه! صدا از در نبود صدا از زیر تخت من بود یهو صدای کشیده شدن کاغذ رو روی کف اتاق شنیدم ترسیدا بودم چاقوی روی میز رو که واسه خوردن میوه گذاشته بودم برداشتم آروم از روی تخت دولا شدم پایین کسی زیر تخت نبود جز یه کاغذ کوچک تو همون حالت بازش کردم نوشته بود:

    در اعماق تاریکی ها همیشه راهی برای من هست..‌
    و زیرش نوشته بود" به بازی خوش اومدی "
    در حالی که نامه تو دستم بود و حالم خوب نبود زن روبروییم یهو شروع به لرزیدن کرد از تخت اومدم پایین رفتم طرفش وحشتناک بود!! تشنج کرده بود چشماش سفیدی محض بود و از دهنش کف می ریخت در حالی که چاقو دستم بود یهو احساس کردم یه چیز براقی روی چاقو افتاده یه نور سفید به چاقو که نگاه کردم دیدم انعکاس یه چیز سفید روش افتاده چاقو رو که تکون دادم با لبخند شیطانی اون مرد مواجه شدم که چند متر پشت من ایستاده بود و انعکاس چهره اش افتاده بود روی چاقو از شدت ترس جیغ کشیدم و برگشتم عقب کسی نبود شروع کردم به داد و بی داد!! به این سمت که برگشتم دیدم اون زنه همون نرگس که تشنج کرده بلند شده و در حالی که از دهنش کف میره داره بهم می خنده و به سمت من قدم بر می داره چراغ روی میزو پرت کردم طرفش اونم قدماش تند تر میشد و داد می‌زدم کمک کمک!!! ترخدا کمک کنید که یهو در باز شد و اون زنو درست توی چند سانتی متری من گرفتند اما نفس اون زن بهم خورد دقیقا مثل نفس اون مرد قاتل جلوی در کمد بود!!
    زن نعره های وحشتناک می کشید و پرستارا بستن به تخت یکی از اونا منو برد بیرون و گفت عزیزم اینجا باش!!! همه ی بیمارا اومده بودن بیرون..
    ..
    ..
    که یهو بین جمعیت انبوه بیمار ها دوباره یک لبخند و یک چهره آشنا به چشمم خورد

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 17:51
    بازدید : 638
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,

    آمار سایت

    آنلاین :
    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته گذشته :
    بازدید ماه گذشته :
    بازدید سال گذشته :
    کل بازدید :
    تعداد کل مطالب : 28
    تعداد کل نظرات : 0

    خبرنامه