به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

این توضیحات و عنوان از ویرایش قالب ، قابل تغییر است.

مکان تبلیغات شما

امکانات وب

-->-->-->

پر مخاطب ها

    عضویت

    نام کاربري :
    رمز عبور :

    داستان ترسناک

    او بسیار آرام در گوشه ای از اتاق نشسته و از پنجره به بیرون نگاه می کند و اشک می ریزد نام او سعید ر_ح است جوانی ۲۳ ساله که بخاطر اتفاقاتی حالا در تیمارستان بستری است ، خاطره ی او مربوط به ۴ سال پیش است.

    سعید مانند تمام هم سن و سال های خود در حال بازی با گیم در کامپیوترش بود حوالی ساعت 15او از مغازه دوستش در می آید و به خانه می آید سرش به شدت درد می کند او می خواهد بخوابد در را با کلید باز می کند چراغ های خانه خاموش هستند او پس از چند بار صدا زدن خانواده اش جوابی نمی شنود داخل می شود چراغ ها را روشن می کند و در را می بندد ناگهان صدای فریاد هایی را از اتاقش می شنود اتاق او غرق در تاریکی است به سمت اتاقش می دود و در را باز می کند کسی نیست او خیالاتی شده ! او به سمت دیگر اتاق ها می رود که متوجه می شود چراغ اتاقش روشن و خاموش می شود ، ترس او را فرا گرفته به سمت آشپزخانه می رود و چاقو را از کابینت بر می دارد و به سمت اتاق می رود با لگد در اتاق را باز می کند چراغ روشن است اما باز هم کسی در اتاق نیست او حتی کمد و زیر تختش را هم چک می کند سرش به شدت درد می کند ، او دوباره صدا هایی می شنود که او را صدا می زنند : سعید ، سعید اما او توان دیدن ندارد انگار چیزی او را تسخیر کرده چشمانش سیاهی می رود و در این سیاهی فردی را روبرویش می بیند که هی ناپدید می شود و دوباره ظاهر می شود او فرصت را از دست نمی دهد چاقو را در بدن آن فردی که روبریش ایستاده و نمی تواند به دلیل سر درد آن واضح ببیند می کند پس از مدتی حال سعید خوب می شود و با صحنه ای وحشتناک روبرو می شود ، مادرش همچون تکه ای یخ غرق در خون روی کف اتاق افتاده ، حالش خوب نیست سریع پنجره را باز می کند و از طبقه ی ۷ خود را پایین پرت می کند‌‌.
    سعید زنده است اما مادرش دیگر همراه او نیست!

    سعید آن روز بخاطر مصرف مواد مخدر دچار توهم شده بود و حال هم فلج شده و در تیمارستان سینا بستری است او ۴ سال است هیچ حرفی نمی زند با اینکه قدرت حرف زدن دارد ولی ترجیح می دهد گوشه از اتاق بی صدا اشک بریزد.


    این خاطره بخشی از مصاحبه های خانم گل دره می باشد .

    خاطره سال  1394 

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 18:02
    بازدید : 641

    آمار سایت

    آنلاین :
    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته گذشته :
    بازدید ماه گذشته :
    بازدید سال گذشته :
    کل بازدید :
    تعداد کل مطالب : 28
    تعداد کل نظرات : 0

    خبرنامه