به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

این توضیحات و عنوان از ویرایش قالب ، قابل تغییر است.

مکان تبلیغات شما

امکانات وب

-->-->-->

پر مخاطب ها

    عضویت

    نام کاربري :
    رمز عبور :

    پارت 25 عشق.خون.مرگ 
    میله را به چها جهت میچرخانم
    سعید ساکت شده است
    +خوب با این یع میله چه کنم؟
    نگاهم به گوشهایش میفتد  یکی از ان ها را در دستم میگیرم و مچاله میکنم گوشش نرم است و به راختی خم میشود
    ان را به سمت خود میکشم و میله را با فشار و زور وارو پوست و گوشت بالایی گوشش میشود 
    میله به صورت افقی در گوش سعید  دیده میشود مانند گوش واره

    هر دو طرف میله را با دستانم میگیر م و ان را به سمت خودم میکشم

    گوشت گوش دریده میشود

    و گوش او اینک مانند کاغذی پاره شده به نظر میاید
    خوب فکر کنم به اندازه کافی درد کشیده

    +خوب دیگه نوبتیم باشه نوبت اسیده
    با شنیدن اسید سرش را بالا میگیرد و میجرخاند

    زهره........ زهره ....عاشق...تم منو نجات بده
    اشک هایم روان میشوند او هنوز زهره را میخواهد نه من .
    نه منی که مادر بچشم
    نه منی که یه زمان دوسش داشتم
    صدایم میلرزد : تو کشتیش تو ... همونی که به هیچی پایبند نیست

    *چی زر میزنی ؟ چی برای خودت میبافی روانی
    من هیچوثت کسی رو دوست دارم نمیکشم
    اما... من ...قبل از ا....ینکه کو...ر بشم  دیدم ..دیدم که  تو برای زنده موندت کشتیش،. تو لایق جایی که من هستم هستی نه من
     قوطی که حدس میزنم اسید باشد را با زمیکنم و بر صورت سعید میپاشم 
    استخوان جایی که زمانی بینی اش بود
    استخوانی است  که  دارد در میان شعله های اسید اب میشود به چشمش نگاه میکنم که اینک سفید 
    از سعی فاصله میگیرم به دسته ویلچر تکیه میدهم و به سعید نگاه میکنم

    به صورتش که اینک مانند  ماشمالو در میان اتش میسوزد و اب میشود

    به خاطراتی که روزی باهم ساختیم و به کودکم

    و بعد با صدای افتادن چیزی از جای میپرم

    نگاهم به گوی فلزی میرود

    به گویی که اینک پر از تیغ است وبر یمی از تیغ ها حنجره سعید  به چشم میاید

    ودر سوی دیگر ان تیغ  قسمتی لوله ای خونی چسبیده است  
     چشمم را به کف سرامیکی میدوزم سپس نگاهم را به کاشی های دیوار میدهم که در نور اتاق سیاه به نظر میایند . به جای پدرم نگاه میکنم 
    او رفته است 
    دردی در سرم میپیچد و بعد خاموشی همه جا را در بر میگیرد

    جواد
    شنبه 23 شهريور 1398 - 17:07
    بازدید : 1024
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,

    آمار سایت

    آنلاین :
    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته گذشته :
    بازدید ماه گذشته :
    بازدید سال گذشته :
    کل بازدید :
    تعداد کل مطالب : 28
    تعداد کل نظرات : 0

    خبرنامه