به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

این توضیحات و عنوان از ویرایش قالب ، قابل تغییر است.

مکان تبلیغات شما

امکانات وب

-->-->-->

پر مخاطب ها

    عضویت

    نام کاربري :
    رمز عبور :

    رمان آونگ

    یه رمان فوق العاده جذاب و ترس انگیز و ماجراجویی و همین طور جنایی و عاشقانه ، یعنی هر ژانری بخوای توش هست تا یه رمان جذاب بسازه خیالتون راحت رمان تا پارت آخر اماده است و می تونید با خیال راحت بخونید چون ناقص نمی مونه

    ماجرا:
    این رمان در حال و گذشته گفته میشه و ماجرای یک زن هستش که با ازدواج با یه مرد شمالی و باردار شدنش ماجرا های عجیب توی زندگی اش شروع میشن و به حقایق وحشتناکی پی میبره که نهایت مجبور به فرار میشه و این حقایق به طرزی چیده شدند که یک معمای عجیب به وجود میارن

    مامان آروم تر پام درد گرفت من نمی تونم اینهمه تند بیام! آخه چی شده؟
    _ زود باش بدو نباید کم بیاری دیگه وقتی برای از دست دادن نداریم
    چرا مگه چیشده؟ پس بابا چی؟
    _ اون دیگه پدرت نیست!!
    ‌..
    ..
    ..
    ۴ سال قبل
    ..
    ..
    ..
    هوای شهر نمناک بود و لذیذ هوای شمال همیشه اینطوریه و برای من لذت بخشه اوففففف صدای آیفون همیشه از این صدا متنفرم ! پاپوش های قهوه ای رنگم رو 
    پوشیدم و رفتم دم در با باز کردن در دیدم مامانمه!
    وای مامان کی اومدی شمال؟ چرا زنگ نزدی!
    مامانم بغلم کرد و گفت بزار بیام تو خسته ام حالا وقت زیاده برای حرف زدن با داخل شدندش گفت حمید کجاست مادر؟
    گفتم رفته سر پروژه بهش زنگ زدن گفتن زود بیاد.
    مادرم دستامو گرفت و گفت تا فهمیدم باردار هستی بدو بدو بلیط هواپیما گرفتم از اصفهان اومدم ساری
    دستاشو بوسیدم گفت خوب کاری کردی بیا برو دوش بگیر منم یه چیزی آماده کنم برات رفتم آشپزخونه لیوان رو از سبد برداشتم که یهو از دستم افتاد شکست اه ! میگن شکستن لیوان بد بیاریه! اما من به این چیزا اعتقاد نداشتم خورده شیشه ها رو جمع کردم مامان رفته بود حموم !
    گرم درست کردن صبحونه شدم و داشتم آهنگ احلام رو گوش میدادم و می رقصیدم‌ که یهو احساس کردم یکی داره منو نگاه می کنه وقتی برگشتم جیغ کشیدیم پشت پنجره آشپزخونه چون شیشه ای بود از زمین تا سقف قشنگ دیده میشد یکی ایستاده بود و با خشم بهم نگاه می کرد یه مرد با موهای کچل و حتی بدون پلک و ابرو با لباس سفید مثل عربا که ناگهان حالت چهره اش عوض شد و روی شیشه زد تق تق تق ! از پشت شیشه گفتم چی می خوای؟
    دستشو آورد جلو خونی بود گفتم حتما باندی چیزی می خواد دویدم اتاق سریع جعبه کمک های اولیه رو برداشتم اومدم آشپزخونه که دیدم رفته و یه رد دست خونی روی دره! حسابی ترسیده بودم که یهو از پشتم صدا اومد دوباره جیغ کشیدم گفتم واای!
    مادرم با حوله پشتم بود گفت: چیشده مادر سکته کردم اون طوری جیغ کشیدی..

     

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 16:09
    بازدید : 648
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,

    آمار سایت

    آنلاین :
    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته گذشته :
    بازدید ماه گذشته :
    بازدید سال گذشته :
    کل بازدید :
    تعداد کل مطالب : 28
    تعداد کل نظرات : 0

    خبرنامه