به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

این توضیحات و عنوان از ویرایش قالب ، قابل تغییر است.

مکان تبلیغات شما

امکانات وب

-->-->-->

پر مخاطب ها

    عضویت

    نام کاربري :
    رمز عبور :

    با صدای آیفون رفتم سریع درو باز کردم نگین بود اومد داخل طبق معمول روپوش پرستاری تنش بود اون حوصله لباس عوض کردن نداشت.....و گفت دختر شما کی اینجا اومدین لوکیشن فرستادی باورم نمیشد اینجا خونه گرفته باشین!
    در حال که چایی آماده کرده بودم داشتم تو سینی میاوردم گفتم چند روز پیش اومدیم اینجا چطور مگه ؟
    نگین چایی رو برداشت و گرفت دستش گفت راستش! هیچی ولش کن مهم نیست
    منم گیر دادم که بگو مگه اینجا چشه؟ نکنه خوشت نیومد؟
    لبشو گاز گرفت و گفت تو الان بارداری می ترسم اگه بگم بترسی بخاطر همون!
    منم سریع گفتم اتفاقا واسه همین گفتم بیای اینجا در این مورد صحبت کنیم پس لطفا بگو
    نگین شالشو درآورد گذاشت رو مبل و گفت : می دونی که خونتون دو طبقه است ! می دونی چرا دور و ور این خونه خونه ای نیستو همش چند متر اون ور تر ساخته شدن؟
    منم درحالی که چایی رو فوت می کردم گفتم نه اتفاقا برام سواله چرا؟
    گفت: ببین الکی نترسیا ولی حدودا ۵ سال پیش تو طبقه دوم خونه شما یه قتل اتفاق افتاده....
    چایی ریخت رو لباسمو و لیوان افتاد روی میز‌‌....نگین گفت وای گفتم نگما بزار برم دستمال بیارم سریع از دستش گرفتم گفتم نه نمی خواد ریخت روی میز من چیزیم نشده ، گفتی چی؟ قتل؟ یعنی چی ؟
    نگین درحالی که با نگرانی نگاهم می کرد گفت ۵ سال پیش تو طبقه بالای اینجا یه زن و مرد و پسر بچه زندگی می کردن اما زن و اون پسر بچه تو خونه کشته میشن و مرده هم توی حموم بوده میاد میبینه مردن و پلیس این چیزا وقتی پلیس دوربین ها رو چک میکنه متوجه میشه قاتل یه مرد با ردای سفید پوش و کچل بوده !
    با گفتن این چشمام تار شد و روی مبل از حال رفتم ........

    احساس می کردم یه چیزی روی صورتم داره می لغزه و صداهایی رو می شنیدم که منو صدا میزدن چشامو باز کردم روبروم  نگین بود آروم بلند شدم بدنم درد می کرد گفتم من چم شده؟
    با حالت نگرانی گفت ۵ دقیقه است از حال رفتی کلی آب اینا پاشیدم به صورتت تا به هوش اومدی!
    یهو ماجرا یادم اومد گفتم واااای نه ما نباید اینجا باشیم نگین گفت چرا؟ دختر تو الان به هوش اومدی چی داری میگی؟
    منم دوان دوان مانتو و کیفمو برداشتم گفتم ما نباید اینجا باشیم زود باش نگین جلومو گرفت و گفت بگو بیینم چی شده؟
    منم سریع گرفتمش گفتم همون مردی که میگی دیروز صبح پشت شیشه ی آشپز خونه ایستاده بود و حمیدم تو راه باهاش تصادف کرده بود ما نمی تونیم اینجا بمونیم!
    که ناگهان صدای کوبیده شدن شدید در اومد انگار می خواستن درو بشکنن نگین می خواست بره سمت در! که گفتم نه نه بزار اول ببینم کیه از دریچه روی در یه چشمی نگاه کردم که کیه پشت در! که یهو وحشت سراسر وجودمو گرفت از اون طرف در هم یکی داشت یک چشم از دریچه به داخل نگاه می کرد چشمش قرمز بود مثل رنگ خون ، صدای کوبیده شدن بدتر و بدتر میشد نگین از حال و وضعم و اونیکه پشت در بود فهمیده بود قضیه چیه داشت اشک می ریخت که چیکار کنیم؟
    سریع دستشو گرفتم گفتم بایداز در آشپزخونه داخل  حیاط شیم از اونجا فرار کنیم منو نگین سریع به سمت آشپزخونه رفتیم میخواستم پرده رو کنار بکشم که قفل در حیاطو باز کنم نگین گفت سسس صدا قطع شد یهو یه سایه پشت در حیاط ظاهر شد سایه یه آدم نگین دستشو جلوی دهنش گرفته بود و بی اختیار اشک می ریخت منم بغلش کرده بودم جرئت کنار زدن پرده رو نداشتم ، که یهو اون فرد شروع به کوبیدن شیشه کرد هر دومون فرار کردیم سمت پذیرایی نگین با چک کردن گوشی ها گفت خط نمیدن لعنتیا! که یهو شیشه آشپزخونه شکست ، من و نگین دویدم توی اتاق من رفتم توی کمد و نگین رفت زیر تخت!

    جواد
    يکشنبه 20 مرداد 1398 - 17:46
    بازدید : 608
    برچسب‌ها : رمان ترسناک,

    آمار سایت

    آنلاین :
    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته گذشته :
    بازدید ماه گذشته :
    بازدید سال گذشته :
    کل بازدید :
    تعداد کل مطالب : 28
    تعداد کل نظرات : 0

    خبرنامه